میای خونه اعصابت خورد از یک روز سنگین تازه دعوا ها شروع میشه اول با مادرت. بعد میای یک کم استراحت کنی خواهر بزرگترت میاد تو اتاقت و شروع می کنه به اینکه آره فلان بازی فلان شد. میگی خواهر جان من اصلا حال ندارم بی خیال من شو خواهشاََ.
-:چرا اینطوری حرف می زنی تو اصلا آدم نیستی.. هیچ وقت نمی شه باهات حرف زد و این حرف ها...
پدر گرامی رو هم چون از من اعصابش خورد تره سمتش نمی رم چون اونم سر من خالی می کنه اعصاب خوردیشو...
میرم پیش دوستام تا یک کم باهام حرف بزنند تا آروم بشم... هیچ کی نیست... آهان یکیشون اونجاست
با اعصاب خورد می ری که باهاش حرف بزنی تا آروم بشی.. میگه تو هم هر وقت اعصابت خورد بود بیا سر من خالی کن
آخه نامرد من کِی چیزیو سر تو خالی کردم؟؟؟؟
بعد م شروع می کنه بحث که تو اصلا اهمیت نمی دی که من ۲-۳ سال از تو بزرگترم...
به خودم می گم مخ بچه های هم سن من بسته ست برای همینه که با بزرگتر از خودم دوستم... و حالا فهمیدم که مخ تو که ۳ سال هم از من بزرگتری اندازه ی بچه ی ۴ دبستانیه
واقعا خجالت می کشم بگم دوستی مثل تو داشتم و دارم... واقعا بچه های دبستانیم نمی آیند بین دوستای خوبشون دو به همزنی کنند..
اصلا نمی خواستم اینا رو بنویسم اما حد اقل باعث شد این یک فکر از ذهن من باید بیرون
فقط این رو بگم که یک دوست صمیمی داشته باشین و حتا به اون هم همه چیو نگین چون خیلی امکان داره ضربه بخورین
وقتی یکی از صمیمی ترین هام ۶ سال دوستی رو به .... میفروشد...
یک دوست بیشتر نمی خواهم که اون را هم دارم اونم بهترین دوست منه