هوا سرد تر و سردتر می شد دیگه وقتش بود وقت حمله به سمت زمین همه از هم خداحافظی می کردند و منتظر فرمان حمله بودند... می خواست اولین نفری باشه که به فرجام خوب یا بدش می رسید... تا صدای حمله رو شنید به سمت پایین پرید داشت با خودش فکر می کرد اون پایین چیه؟ یه دره یه رود خونه یه بیابون یه جنگل یا یه مرداب؟
دلهره ای به دلش افتاد "نکنه مرداب سرنوشت من باشه..."
وقتی پایین تر اومد و منظره ی شهر را دید کمی از دلهره اش کمتر شد...دیگه فاصله ای با زمین نداشت فقط چند لحظه ی دیگه
دستم رو بالا بردم و قطره افتاد کف دستم می دونستم با ارزش ترین قطره ی باران است با ارزش ترین ..به یاد با ارزش ترین نیاز وجودم قطره اشکی از چشمم به زمین افتاد و باران اشک ها شروع شد...