اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

تموم شد  آره مدرسه تموم شد از چند روز دیگه امتحان نهایی و بعدشم پیش دانشگاهی و اگه خدا بخواد دانشگاه... خیلی بده جدا شدن از چیزایی که آدم خیلی اونا رو دوست داره خیلی سخته اما هر چقدر هم که بخواهی اونارو نگه داری همه ش می رود از طرف دیگه زندگی کردن با گذشته کم کم آدم رو توی خودش می کشه... پس همه ی حواست رو به راه مونده بده و بجنگ دیگه چیزی نمونده...
خوب می تونم به خودم تلقین(؟) کنم ... خوش بگذره

... می خوام تنها باشم تنهای تنها توی تمام وجودم توی همه ی دنیای دور و برم حتا نمی خوام تو هم پیشم باشی آره می خوام تنهای تنها باشم برای چند لحظه با رویا های خودم با خودم رو راست باشم... توی رویام دارم شب چهار شنبه سوری رو می بینم ... اینبار تمام خواسم به تو جمغ بود می دیدیمت که حتا وقتی با یکی دیگه هستی همه ی حواست به منه...شبی که با امیر و ُُزُ بودیم ... یک دفعه نگاهمون گره خورد هیچ چیز نمی تونست سد نگاهمون رو بشکونه ... همه ی خاطراتم همه ش ... دوباره صدای دینگ دینگ ساعت قدیمی منو از خواب بیدار می کنه ... چند ساعته مه خوابم؟؟؟ شاید ۵ دقیقه شاید ۲ ساعت شاید چند روزه شایدم یک عمره که خوابم...


نظر یادت نره رفیق...

آهنگ رو عوض کردم آهنگ بازی Max Payneاست و من واقعا عاشقشم...

امروز بالاخره برگه روز های امتحانات قلمچی رو از دیوار اتاقم کندم... این درس لعنتی بد جوری خلاقیت رو از ذهنم گرفته...فکر کنم تنها جایی که می تونم خودم باشم توی حمامه
ولی جدی میگم فقط توی یک سری قالب احمقانه
... همه چیز مسخره شده من فقط می خوام خودم باشم...

 

عاشق بارونم چون تورو یادم میاره ... یادی که مثل اینکه فقط باید توی یاد و خاطره باشه و هیچ وقت همراه داقعیت نشه... شاید باید تورو توی خیالم واسه ی همیشه بکشم و خاطرت رو خاک کنم... اما حاضرم بمیرم و یادت رو زنده نگه دارم...

داشتم عنوان های قدیمی رو می خوندم...




آنلاین میشم... میام توی مسنجر...نوبت آهنگی که همیشه برای تو توی خیالم می خوندم میشه...همون موقع تو هم آنلاین میشی pageات نمی کنم ببینم چی کار می کنی همون موقع dcمی شم ... دوباره که میام statusات عوض شده میگی با توام! میگم چیو با منی میگی یک ساعته دارم pageات می کنم میگم dcشده بودم...دوباره dcمیشم بعد که میام کلی  هر جوری شده می خوای ادامه بدی... میگی تولدت کی؟(چه زمانی است)میگم نزدیکه میگی کی میگم با حساب امروز ۱۴ روز دیگه( الان ۱۳ روز مونده) هی حرف هی حرف هی حرف ...
چی کار کنم  تنها چیزی که هنوز توی دفتر خاطراتم ارزش خوندن و نگه داشتن داره تویی...

نمایشگاه کتاب

سلام ... چهار شنبه می ری نمایشگاه با ۲ تا از دوستات و اول از همه زهیر پائولو کوئیلو! سالن های عمومی رو همه را می بینی ... سالن ۶-۷ میای بیرون که تا حروف ف-ق هست سالن بعدی راهنما نداره چه جالب می ری و می بینی از ن به بعد اینجاست پس ک کجاست؟ به امیر میگم امیر نکنه این نصفه ها که A b c d e fهستند اینا باشند می گه نه بابا اینا اختصاصیه نمی بینی روشون اسم نوشته؟ حرفش منطقی به نظر می رسه گفتم حالا یه لحظه وایسا ... می ری تو و میبینی ای داد بیداد آب در کوزه و ما تشنه لبان گرد جهان می گردیم... بعد از نیم ساعت که انتشارات کاروان پیدا شده یک آقایی که اونجا مسئول باشه بهت می گه زهیر تموم شده بعد از نمایشگاه بیا می خواستم بگم خره تو بعد از نمایشگاه بیا!
بعد میرید انتشارات مس رو با بدبختی پیدا می کنی اما یک دونه از کتاب های گروه های خواننده نیست می پرسی ببخشید کتاب ها کوشند؟ می گن روز اول ریختند همه را جمع کردند با خوشحالی( که نمی دونم چطوری می شه ما خوشحالیم ) میریم سمت هایدا و بعد از ۱۰ دقیقه پیاده روی با دیدن صف هایدا می ریم دنبال ساندویچ هایلا( که نمی دونم از کجا اومده)!‌تا میرسیم همه ی افرادی که صف هایدا رو دیده بودند می آیند این طرف سریع ۳ تا ساندویچ می گیری و میرید ۳ نفری بالای بالای نشستنه... بعد کیسه رو باز می کنیم می بینیم یک ساندویچ کمه دوباره هلک هلک همه پله هارو میای پایین می ری به یارو می گی آقا یک ساندویچ کم گذاشتی و حالا یارو باور هم می کنه... میریم زیر سایه درخت ناهار بخوریم هوا ابری می شه .... خدا رو شکر خونه ی ما که با نمایشگاه فاصله ای نداره میرم و از کتابفروشی شهرک زهیر رو می گیرم و با کلی کتاب تست و سوال های امتحان نهایی داری بر می گردی ....

آخ چه آفتاب خوبیه یک دفعه سر ساعت ۵ باد و طوفان شروع می شه و با دهن پر شن می رسی به شهرک بعد میای تورو میبینی(چه جمله ای شد)و بازم کلی ضد حال... آخ بازم چه روز خوبیه...

اخطار اگر به این نوشته نظر ندهید ساعت ۹ شب cpuمغزت می سوزه...

سلام به همه ی دوستای خوبم... اگر بدونید چقدر دوست دارم بنویسم اما وقت ندارم چون هم دارم کلا قالب رو عوض می کنم و یک کمی هم می خواهم کارم رو محدود کنم و هی چرت و پرت ننویسم...
جمعه شب یک سری بزنین....

به هر حال من اشتباهی نکردم که بخواهم بندازم گردن خدا... تازه توی شرط بندیی که با خدا کرده بودم کلی چیز دیگه گیرم اومد اما نتونستم برگ برنده رو بدست بیارم...اما قرارمون این نبود
اصلا مهم نیست خدایا شکرت ...