اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

تق تق تق !

یکی پشت دره! در رو باز می کنم... نمای دیگری از زندگی!!!

دوباره همه چیز رو زیر و رو می کند و به من می گوید بزرگتر شده ام! بهش می گم آخه من نمی خوام بزرگ شوم چی کار باید بکنم؟

در همان حالی که داره وسایلم رو از پنجره به بیرون پرت می کند میگه: هیچ راه دیگری نداری! باید از اینجا بگذری!

-:بگذرم و بروم سمت کثافت؟ توی دنیایی که همه چیزش رنگ خیانت و بدی دارد؟ من همین جا می مانم!

-:حتا اگر بخواهی هم نمی توانی باید بری توی آتیش و نسوخته بیایی بیرون!

-:اگر نتونستم چی؟

-:خیلی ها نمی توانند تو هم روش!

 

اتاقم را خالی می کند و با وسایلی جدید تر به پیشم می آید به من می گوید این چند روز دیده است که چه طور توانسته ام در آتش نسوزم به من امید واری می دهد که موفق می شوم اما می دونم که نمی تونم! 

سلام بچه ها ! چه هوای قشنگیه... بد جوری زده به سرم بزنم بیرون زیر بارون قدم بزنم و به یاد روزهایی که با او داشتم باشم و از خدا بخواهم روزی او را  به پیش من باز گرداند...

 

 

راستی یک وبلاگ جدید راه انداختم اگر چند نفر آدم با ذوق پیدا می شه که اهل حال هستند ...http://www.3lf.blogsky.com

در به در یک جفت آرامش...

چیزی رو چند قدم عقب تر‌ توی خونه ی قبلی جا گذاشته ام و حالا در به در همون یک ذره آرامش باید خیابون های شلوغ و بی پایان رو بگذرونم... توی نگاه شما در به در ذره ای آرامش باشم و آخر میبینم تنها در آتیش چشمای تو جای من بوده...

آسمون هم میخواد گریه کنه اما ...    

تازه می فهمم چه چیزی رو از دست دادم... تازه می فهمم که آرامشم همه چیزم بود و حالا...

مثل دیوونه ها از این سو به آن سو برای آغوشی که از دست دادم...

اول از همه تبریک می گم بابت تغییرات و به روز شدن بلاگ اسکای!

 

 

حدود ساعت 3 از خواب بیدار شد هنوز نفهمیده بود از چه چیزی! صدای تگرگی که به شیشه می خورد بهش فهماند که بیرون چه خبرست... پرده را کنار زد و به دور دست ها به تنها نقطه ی روشن این کوه بلند نگاه می کرد...ابر از نقطه خبر هایی داشت ... چیزی بیش از : "یک چراغ، همیشه روشن است!" چیزی بیش از :" چراغ هنوز روشن است..." خبر از اینکه" یک چراغ دنیا را روشن می کند..."

لباسی بر دوشش انداخت و از پنجره به پله های فرار! باید به ابر ها گوش می سپرد... تگرگ بر پاهایش بوسه می زد ... باد صورتش را نوازش می کرد... غم ، وجودش را... تنهای تنهای در تاریکی گم شد تا به چراغ برسد...

گیسویی سیاه تر از روزگارم ... صورتی روشن تر از امید من و چشمانی سوزنده تر از غمهایم...
منتظر خبر های بعدی باشید...