عاشق تنهاییم.منو آزاد میگذاره.می ذاره هر وقت خواستم خوشحال باشم و هروقت خواستم ناراحت،هرموقع خواستم همدرد هرکس که خواستم باشم،بدون اینکه همه ی توانم رو برای یک مقصد بفرستم و اون مقصد احمق فکر کنه این وظیفه ی من بوده..
آزادیمو دوست دارم چون اعتقادم درست یا غلط مال خودمه،آزادم که فکر کنم؛آزادم هر فکری بکنم!
تنهام چون آزادم و آزادم چون تنهام..می تونم الان توی امروز انتخاب واحدم باشم که پدرم در اومد تا به ۱۲ واحد برسم و هنوز درس اصلیم رو نگرفتم..تا به این فکر کنم که اگه شب ها از پنجره ی ماشین بیرون رو نگاه کنم، نور هایی که می بینم دستاشون رو به شیشه می گیرند و ماشین رو هول(؟) می دن جلو،به این فکر کنم که اگه یه دفعه به کلی چراغ برسیم،اول نمی گذارند بهشون نزدیک شیم،ولی وقتی می بینن که بهشون رسیدیم،همه با هم هولمون می دن..تا اونجایی که ماه همیشه با ماشین حرکت می کنه و عقب نمی افته،تند تند از پشت شاخ و برگ درخت ها می دود و هر چقدر برای معلم مهدکودکم توضیح می دم حتا نمی فهمه چی میگم..تا اونجایی که نمی شه یه خط صاف رو توی جاده نگاه کرد..
آزادم تا اونجا فکر کنم که اون چیز سفیدی که مثل هیچ چیز نرمه..چیزی که ۲۰ سال توی فکر منه..نمی تونم پیدا کنم چیه؟یه جای سر سبز با کای چمن..آسمون آبی آبی..یه توپ سفید بزرگ،اونقدر بزرگه که کلش رو نمی بینم..یکی داره توی گوشم یه چیزایی می گه..این همه وقت که فکر کردم،فقط یه جمله از حرفاش یادم..الان..حتا الان داره چیزای بیشتری یادم میاد.. که من دارم آروم آروم ازش می رم بالا،یه توپ بزرگ سفید،یکی جلوتر از من داره حرکت می کنه..انگار باید برسم یه بالا..احساسش می کنم زیر سقف دهنم،انگار یه روز اونقدر بزرگ شدم که خوردمش و ..حالا چند وقته بعد سال ها اومده سراغم و نمی دونم که چیه..