اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

آروم آروم..خیلی یواشکی..بدون اینکه کسی متوجه بشه..خستگیی میفته رو چهره ام..

خسته تر از داد زدنم..خسته تر از حرف زدنم..خسته ی خسته..معتاد بدون مواد..وقتی یک کم احساس بهم می رسه یه لبخند می زنم و بعد تموم می شه..کاش یک کم امید بود..باز مث قدیما خودم رو بغل می کنم که تنها نباشم..می شینم یه گوشه و غرق فکرایی می شم که نیستند..

 

آره..احتمالا خراب کردم..احتمالا خراب شد..

خب!حالا که خراب شده..چیکار می تونم بکنم؟! یه سوال بهتر!اصلا ارزشی داره؟خب!آره یه بخشیش ارزش داشت اون بخشم من خراب نکردم..کس دیگه ای خراب کرده و داره روز به روز خراب ترش می کنه..اه حالم به هم می خوره..بلاگ!مردم!هر کسی که این بلاگ رو می خونه..ببخشید!از این همه ... معذرت می خوام..

 

سعی کردم تنها بمونم..حتا خدارو بگذارم لب تاقچه یک کم خاک بخوره..ببینه تنهایی چه  حالی داره..کمک نگیرم٬اما نمی دونم چی شد..هیچ چیز نشد!اما یه سوراخای سیاهی توی روحم ظاهر شد٬خوب خوب می شناسمشون..

 

خیلی خسته ام..نمی دونم نمی دونم!باید امیدوار بمونم..شاید اتفاقی افتاد!دارم داد می زنم کمک!داد می زنم سر تک تک اون کسایی که ۲-۳ ساله همیشه براشون سنگ صبور بودم..کجان؟

فکر چی اند؟فکر چی اند؟گاهی می خوام انگشت بزنم ته حلقم و بالا بیارم رو کل عالم هستی!

قهوه

آخ که هیچی اندازه یه قهوه ی داغ که یه تیکه شکلات انداختی تهش، لم دادی جلو پنجره و داغ داغ آروم آروم ازش می خوری نمی چسبه..

 

بوی داغ قهوه زیر دماغم،کلی خاطره که تند و تند رد می شن..گوشه ی یه کافی شاپ دنج،توی سرمای خشک پاییزی..دوس دارم یه بار تنها برم اونجا و بشینم بشینم بشینم تا بندازنم بیرون..

چه حس عجیبی ..چه حس های عجیبی دارم اینروز ها..می دونم مشکل چیه مشکل اینه که خوب خودم رو نمی شناسم..چه حس عجیبی..مث همون نگاهه عجیبه..

 

بوی داغ قهوه..

حس دلتنگی ای که خواهد موند.. حس دلتنگی ای که خواهد موند..

منو برا کجا نگه داشتی؟

پنجشنبه 19 مهر ماه سال 1386

درررگیرم با فکرم با خودم!در اصل با تو..اما نمی فهمم این تو خودمم یا تویی؟؟؟؟

مگه فرقی با هم دارین؟مگه فرقی با هم داریم؟

!فکرا می چرخن می چرخن ن ن..گره می خوووررررن و میییییییییییییییییییییییی رن یه گوشه ی دیگه..

یه کره ی بزرگ!بزرگ بزرگ..{حالا می خوای بگی یه کره توی فضای n بعدی..بگو} هر کس از هرجا دوس داره بهش نگاه می کنه.. هر کس فقط یه گوششو می بیننه..هر چقدر بهش نزدیک می شی کمتر ازشو می بینی..ازش دور می شی..شاید یه جورایی داری نزدیک می شی..اونجا بُعد..معنی نداره..اونجا فاصله خط نیس..یه چیز دیگس!

نمی شه همشو یه جا دید..کسی رو تو خودش راه نمی ده..اگه قرار بود توی اون باشم که همه چیو میدیدم..حتا اگه می شد هم نمی ذاشت بریم تو..

موهام کلی بلند شده..دارم به یه گوسفند شبیه می شم..دوسش دارم..گوسفندرو؟یا ببیی رو؟

فک کنم ببیی شدن رو دوس دارم..

فکر می کنم خنده ام میگیره..2ساله از خدا هیچی نخواستم..گفتم تورو خوشی و مارو سلامت..ول کن و برو..شاید ول کرد شاید نکرد..جرئتم کو؟

نمی تونم +اندیش باشم..حساب خیلی چیزز ها رو کرده بودم..احتمالا چون ببیی رو دوس داشتم..می خواستم ببیی باشم..لا اقل برا یه مدت زیاد..هر چقدر که تونستم..همه سعیمو بکنم که ببیی باشم..

نمی گذاری..نمی تونم مثبت اندیش باشم..سعی می کنم + فکر کنم..می خوای مطمئنم کنی که می خوام ببیی باشم؟نه!این اتفاق چه تاثیری رو تصمیم من داره؟

می جنگم آره!همونطوری که این 2سال رو هم جنگیدم..اما اینبار بین خوب بودن و کار خوب،بین کار خوب و مفید بودن،بین مفید بودن و ... ،شاید بین خوب بودن و ... ،فرقی نباشه!دارم فکر می کنم..!منتظرم ساعت ۱۲ بشه..ساعت آزاد می خوام..می خوام داد بزنم!جیغ بکشم..هه هه وقتی دیگه نمی تونم جیغ بزنم..می خوام داد بزنم که می خوام ببیی باشم..فکر می کنم..!آره باید حتما از ۱۲ بگذره تا زبونم باز شه..۴۰ دقیقه مونده..

نمی دونم..!خدا هست!آره خب هست!اما تا وقتی که من دوست دارم فکر کنم که هست،پس هست!الان تصمیم می گیرم خدا نباشه و نیست!می گم خدا مهربونه..پس باهام مهربون تا می کنه.. می گم بدجنسه..بدجنس می شه..میگم با من کاری نداشته باش و منم کاری نداشته باشم باهات..می گه باشه..اما کارم داره..چیکار؟نمیدونم!اگه بگم سنگ انداختن نیس..اسمشو بذارم دخالت بی جا؟اسمشو بذارم دللسوزی پدرانه؟اسمشو بذارم چی تا درست باشه؟..چرا؟..فکر می کنم شاید خودم بودم که جبران کردم..شاید اون فقط نگاه کرد..شاید فقط بهم لبخند زد و نگاه کرد بهم..نگاه کرد بهم وقتی بین وجدان و خوب بودن..شاید بین وجدان و خودم، داشتم تیکه تیکه می شدم..فقط لبخندی زد بهم و از معرکه ای که ساخته بود لذت برد..به رخ کشیدن ضعف هام..آره با نمک بود..آخر هم خودم بود که ساکت به کناری رفت..شاید وجدان و خوب بودن هم ساکت شدند..نمیدونم! آره با نمک بود..لبخند بزن..

باید کنار بیام..تا جایی که می تونم بفهمم تا قانع شم..میشم؟تا منو راه نده وسط کره،میشم؟

فکر کنم جمله ی امشب رو شنیدم..بهتره فقط فکر کنم که این واقعیته و مثبت اندیشی نیست!

شاید پویا باید بدون احساس باشه..

پس خیلی احساس باید بمی ره تا یه پویای بی احساس بیاد بیرون..

چند وقته از کنار مزرعه می گذرم..ولی باز سریع فرار می کنم تو جنگل!من تو جنگلم!می خوام ببیی شم؟نمی دونم..شاید از این مزرعه ی فسقلی وسط این دشت خوشم اومده،شاید از علف های زرد اطرافش..شاید از سکوت مزرعه..شاید از آفتاب تند و گرمش رو پوستم..شاید از اون خروسه با چشای گندش، شاید از تاج قرمزش خوشم اومده،شاید از پلک زدن با نمکش..شاید چون ساعت خواب مرغ و خروسا رسیده و شمعارو خاموش کرده اند و هنوز بیداره،نه می دونم که خوابیده..منتظر هیچ چیزی نیست..خوابیده..فقط صدای دویدن من تو جنگل یه لحظه خوابش رو سبک می کنه...بسه!امروز اونقدر به مزرعه نگاه کردم که هوا تاریک تاریک شده..دوباره می دوم تو جنگلم.. جنگل خنک..با نور قشنگ نقره ایش از لای شاخ و برگ پر بالا سرم..

اشکال نداره امشبم می خوابم..منو برا کجا نگه داشتی؟

دراز می کشم و به این سکوت روشن گوش می دم..اونقدر روشن که نه می شه شنیدش نه میشه دید!

ساعت ۱۲ست..

چقدر ساده می شکنم.