و دقیقا به همین دلیل ساده ست که من حیوانات اهلی رو به انسان ها ترجیح می دم..
تو که خودت خوب میدونی اینا همش بهونست..
ولی چه فایده ؟
دونستن و به روی خودت نیاوردن..
.. و این ساعات بی خوابی..
این تپش بیهوده..بی هیچ جز ترس..
و این غم نابخشودنی..
و کابوسی که نه در شب که در روز که در شب که در روز که هرکجا که تواند مرا شکار کند..
و هر چه بر پیکرش می افزاید قویتر می شود..
و چشمانی که نمی نگرند خیره باقی می مانند..
شاید تو شاید من..
اما دیر شده..
با توجه به کمبود وقت و برای اینکه در روز تولدم پستی در این مکان وجود داشته باشد سریعا این پست را آپ کردهُ بعدا کامل می کنم:D:
بچه تر که بودم وقتایی که عصبانی می شدم شروع می کردم به باز کردن پیچ های هر چیزی که به دستم می رسید.. عموما هم اون اسباب بازیم خراب می شد.. یه وقتا بازش می کردم و دوباره مث اولش می بستمش..
اگه بدونی چقدر الان به اون پیچای کوچولو احتیاج دارم.. همشونو باز کنمُ یه فوت کنم توی همه ی این چرخ دنده هاُ همشونو تکون بدم و بکشم روی فرش که خاکشون گرفته شه.. چقدر به اون دست بند نقره ای که از خواهرم گرفته بودم احتیاج دارمُ نکاش کنمُ ببندمش به دستمُ بعد به پامُ بعد به بازوم و بعد بگذارمش توی جعبش.. بعد یه مدت گم بشه و بعد پیدا بشه.. بعد باز گم بشه و دیگه پیدا نشه..
دلم می خواد بعد تمییزکاریُ وقتی پیچ هاش رو می بندم دیگه درست نشه.. دلم می خواد خراب بشه و برا همیشه وقتای ناراحتیمُ بیام سراغش..
از یه جهت خوشحالم که هر وقت دکمه رو بزنم همون شماره رو می گیره و از یه جهت می ترسم هیچ وقت هیچ شماره ی جدیدی رو حفظ نکنم..
؛؛بهترین چیزهای زندگی مجانی اند.؛؛
این اسم یه آهنگیه انگلیسی ش بهتره :
"The Best Things in Life are Free!"
آدم گاهی بعضی چیز هارو از اون ابتدا می دونه فقط نمی خواد باورشون کنه.. فقط می خواد به تعویق بندازتشون.. چون عجیبندُ چون همراه با تغییرات خیلی زیادی هستن..
و هر روز که ازشون می گذره خود اون روزی که گذشته هم یک دلیل برای به تعویق انداختن اون ها می شه..
ولی از همون اول اول آدم می دونه و نمی خواد باورشون کنه..