اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

Win Win Situation(Lose Lose Situation)

باباش حاضره اونیکی دخترشم بده به همین پسره ی احمق!


آخه کی میاد اینارو بگیره؟


حالا کی این وسط بُرده؟

In Loving Memory of My Lovely Grandma

سه شنبه صبح بود، حدودای ساعت 10 صبح، آروم آروم بلند شدی، به اطرافت نگاه کردی و آهسته بعد از 2سال از خونه اومدی بیرون..


چه آرام، بی هراسی بی فکر ناراحتی، بی هیچ غمی به خواب رفته بودی.. چه زیبا از بین ما رفتی..

چهارشنبه صبح بود.. همه همانطور که دوست می داشتی، لباس های زیبایشان را بر تن کردند، همان گونه که می خواستی، همگان با هم اومدند.. اومدند، ولی این بار برای خداحافظی، برای خداحافظی تا چند وقت دیگه که دوباره دور هم جمع بشویم.. چه زیبا خفته بودی، تن ظریفت بر آن تخت چه زیبا خفته بود.. چه سبک بر زمین تن نهادی، و دوباره بدن را به مقصدش رساندی.. آمدم که برای آخرین بار روی مهربان و مظلومت راببینم، همچون تمام این سال ها، در سکوت خوابیده بودی.. چند تار زلفت بر روی صورتت، یادآور تمام روزگاران بود.. تمام کودکی من، تمام روزهای خوشی که همه با هم بودیم..

نمی دونم دقیق ما رو نگاه می کردی یا نه، نمی دونم دیدی که چه زیبا بود تمام این لحظات.. چه فریاد احساسی بود..

گلی سپید نه به زیبایی مهربانی تو، بر مزارت نهادند..

همانگونه که همواره عاشق میهمانی های زیبا بودی، همه چیز به مجلل ترین شکل خود انجام پذیرفت..

آمدیم خانه تان، آی که چه ناگهان یاد بابا پرویز زنده شد.. انگار یکهو احساس کردیم که جفتتان نیستید.. از خاطرات با شما گفتیم.. وای که باور اینکه نیستید عجیب می نمود..


جمعه صبح بود، مجلسی برای ادای احترام.. دیدید چه زیبا همه چیز برگزار شد؟

و یک لحظه در تصویر چهره تان بر بوم، چه زیبا لبخندتان را دیدم..


خداحافظ

17/7/88

No Wisdom, No Great Thinking.. Where are You P?

او حتا دیگه مادربزرگ خوبی هم نیست!

  شاید هم من دیگه نوه ی خوبی نیستم..!

Each time you become friend with someone,

Each time you become friend with someone,we all miss you like hell..

فکر کنم یک سال بود که خفه شده بودم.. این متن دقیقا مال سال پیش همین موقع هاست..

""نمدونم ترسیدم یا خجالت کشیدم، نمی دونم چی دیدم.. ولی احساس کردم چیزی پاک تر از بادی که روی لبه ی قله می وزه داره جلوم حرکت می کنه.. جرئت نداشتم بهش نگاه کنم، نگاهم کثیفش می کرد.. نمی تونستم، فکر نگاهش همه وجودم رو می لرزونه..

چی بگم ؟پاک بود..

بهم گفت دست بزن به بازوم ببین سفت شده، و همه چیز آروم میگذشت، پیاده ای که از کنار ماشین می گذشت تا چرخش نگاهم تا روی مانتوش، نمی دونم، یادم نیست چی شد و آیا من اصلن ..

شروع می کنه به خوندن ..Lad did you know a girl was murdered here... و دوباره ریتم عوض می کنه...

ح نشسته و داره داد می زنه و برام توضیخ میده، لب و لوچه ام افتاده، انگار تمام اون مدت که همه چیز آروم شده بود یه دفعه سرعت گرفت و ح داره تند تند حرف می زنه

..و اینور و اونور نگاه می کنه..

لحظه ایه که داشت میومد سمت ماشین.. نه نباید اینطوری باشه... قداست، پاکی ای که نفس من آلوده اش میکنه... چقدر این دنیا سخت شده..

یاد جمله ای که ص گفت و قسمت دومش رو اون گفت!

و دوباره ریتم عوض میشه.. اگر این John Petrucci نبود من چیکار میکردم؟

و دوباره و دوباره و دوباره.. پاکی ای که به یاد نمی آورم.. نمی تونم نفسم رو به سمتش رها کنم چه برسه به دستی و آغوشی..

و دوباره ریتم عوش می شود و باز میشم پ ی منطقی با سوالات منطقی و فاصله می گیرم از ... برای روز دیگری.. و این عادت من است! باید سیاه باشی تا بتونی سفیدی ای رو حس کنی..""

"""این اواخر است، همین نزدیکی... بوی عرق و گرمای یادی، یادی که از پس چند صدای ساده به پیش آمد، غباری از خود بزدود و نشست... آرزویی که همواره باقی می ماند و شکستی دیگر...


جمعه 28/1/88 ساعت صفر و 10 دقیقه

حادثه را قبول ندارم، حادثه برای خلاصی از قبول واقعیت است، حادثه نبود! قبل از خوابیدن یک آهنگ کاملا بی نام و شناس! صداهایی که آرام روز های بهاری دیگر را به یاد من می آورند...

این روز ها به یاد آنچه گذشته است چه سخت می گذرد..

روز به روز آرزوی داشتنت در یاد من بزرگتر می شود و همانقدر افکاری که نمی گذارند، بیشتر!


دوست داشتم بدانی، ... دیرتر خواهم گفت...


من در دنیایی زندگی کردم که از آغاز به شکلی بود که من نمی خواستم... پر از انتخاب هایی در زندگی ام بود که من انتخاب نکرده بودم.. همواره بخشی از من بیمار بود، و ماند، و هست، من و بخشی که در من است و از من نیست... و همواره او جلوی من، وبین من و دیگران.. تو! و تو چه ناخواسته آغازی شدی... می خواستم، بی آنکه بدانم، آغازی شوم.. نرمی یادت میان آن دوذهن من، در تلاش برای گرم نگه داشتن خاطره های نرم و یخ زده ات... و هر روز، و هنوز درگیری از آن من است، محیطی که من را به گونه ای و خواسته ای که مرا به گونه ای دیگر می خوانند... عذاب رنجیده دیدنت.. عذاب رنجاندن آغاز من بود.. و هنوز نمی دانم، واقع بین یا احساس، عاقل یا جوان.. نمی دانم! "ع"! نمی دانم...


دوست داشتم بدانی که، همیشه آرزویت را داشتم، و دارم..

و قصه ای که تمام می شود ."""


این یادداشت را صرفا اینجا گذاشتم که سو تفاهمی را از بین ببرم، امیدوارم اینگونه شود..پ



واژه

یکشنبه. 9 تیر 1387

حدودا یک سال پیش

و اما متن یادداشت:

" ...و من گناه کردم! اولین باری بود که احساس کردم از دین خودم خارج شدم، و من گناه کردم...

چند روز بود که هر روز نقاشی توی ساختمونمون بود، امروز رفتند... همیشه همینطوره، می آییم و می روثم، از وقتی اومدیم این خونه سه نفر توی ساختمون مردند، اولی رو کشتند دومی سرطان داشت، وقتی که مرد دخترش با جیغ از در خونه زد بیرون... خیلی دخترشون رو دوست داشتم، خیلی بزرگتر از من بود، لبخندش رو دوست داشتم، واژه ای را داشت که من نداشتم، صبح ها که حاضر می شدم بروم پیش دانشگاهی لبخند صبح بخیرش آن واژه بود...

ولی رفتند، طاقت دیدن در و دیواری که با مادرشان دیده بودند رو نداشتند... به زودی نوبت من هم می رسه، 6سال دیگه، کمتر و بیشتر...

و من گناه کردم.. توی چشماش نگاه کردم با خنده ای از ترس، از اینکه ترسیده ایم، جمله ای گفت... با صدایی خس گرفته و لباسی سیاه... "امید" این واژه برام سخت می شه... مثل دو سال پیش واژه ای که هیچ وقت به زبان نمی آوردم!"

...کشمدنستچر!

وقتی از تو ...

انگار همه چیز اونجور که باید باشه می شه، همه جا روشن می شه و تمام اتفاقات تصادفی به روی مثبت سکه روی می ده..حتا خدا تعجب می کنه..فیلم رو می زنه عقب می بینه نه! کسی هم جر نزده..یه لبخند خوشگل می زنه و لم می ده توی صندلیش و به بقیه ی داستان نگاه می کنه..

وقتایی هم که منفی میاد برا اولین بار توی عمرم.. می دونم که چیزی هست که نمی دونم...

دارم برات تعریف می کنم، تو هم قبول داری... میریم جلوتر می ایستیم...می خواستم اولین بار اینطوری باشه..احساسی که اگر "" توی اتاق نبود و بچه ها پایین، می ترکیدم... هوا تاریک است، بهم از تمرکز میگی.. از تمرکز فقط روی تو و چقدر ناخودآگاه اینکار رو می کردم..فقط تورا می دیدم و دیوار هایی که قرار بود از آسمون بیفته چهار طرف ماشین.. بهت می گم چی توی ذهنم می چرخید و می خندی..دیگه طاقت ندارم و فقط و فقط به تو فکر می کنم و یه دفعه، "" میره توی اتاق و بچه ها پایین.. احساسی که...

دارم برات از "وقتی از تو ..." میگم..برای اولین بار می گم که ماه کامل رو میشمرم و امشب ماه کامله.. آروم نرمی یادت از ذهنم می گذرد و تمام تلاشم رو می کنم تا بگم، تا زیبایی بی نظیرت رو ... نمی تونم فعلی بگذارم نمی تونم صفتی برات بگذارم نمی تونم... سخت شده اند کلمات و ناگهان پسری که آدرسی می پرسد و بعد لحظه ای که آهنگ تغییر وزن زیباش رو به من می سپره و بهت میگم..

" نمی دونم چطوری ممکنه این همه زیبایی یه جا جمع بشه... احتمالن خود خدا هم تعجب کرده!"

از شنیدن و غرق شدن..

اوایل شهریور ۸۷

آناتما - a simple mistake

و احساس غرق شدگی می کنم...


غرق در صدایت و خنده ات و باور نمی شودم..

می پیچد صدای زیبای خنده ات در فاصله دو باور وجودم... طنین می افکند...

تا نهایتم می افکند و می چرخد... با فکر دوری ات نمی چرخد، گیر دارد، این چرخ روزگار...!


آخرین روزهای تابستان و تابستانی که برایم آغاز شده است، گرمایی که آغاز شده،

شاید حسی که برایم آغاز شده است... شاید... آغاز شده است...


و همچنان می پیچد خنده ای و می لرزد...

دارم می لرزم، از کدوم حس؟ ترس از ارتفاع، ترس از چرخش، شاید ترس از پرواز...

شاید ترس از نگاه...

نمی تونم نگاهم رو ببرم،چشم ِ خیره، به..به چه بگویم؟ خدایانی که آفریدند تو را...

آفریدند نگاهم را و بعد تو را و بعد نگاهم را و بعد...! دوسال هیچ صدایی نبود...صبر برای چیزی که از شادی روی می دهد.. و دو سال هیچ صدایانی نبود.. تنها نگاهم و ناگهان...

می چرخد صدای خنده ات از شادی بین دیواره ها و گوشه ها و همه جای خیالم و

حسی که آغاز می شود، از شنیدن و غرق شدن!


شهریور

یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت..