امروز صبح فهمیدم (ساعت ۶:۳۰) توی زمستون که ۶:۳۰ هوا تاریک بوده اون کسایی که اونور منتظر سرویس مدرسه شان بودند شما ها بودید... چون الان اون ساعت هوا روشنهخنده داره نه؟؟؟
ولی نمی دونی همین یک لحظه ای که تو رو می بینم چطوری به من امید میده...
مدرسه داره پدرمون رو در میاره واقعا روز شماری می کنم که عید برسه...
سلام
مجنونم از مجنون دیوانه تر تو ، و عاشقم از فرهاد عاشق تر تو ! لیلی هستی از لیلی عاشق تر ، و شیرینی از شیرین لایق تر
به مام سر بزن دوست داره شما بهزاد
مرسی اما اسم بلاگت نشون داده نمی شه...
تا حالا دقت نکرده بودم که درد ما یکیه
خوشحالم از این که می بینم تنها نیستم
امیدوارم به اون برسی من برات دعا میکنم
تو هم برام دعا کن
اگه مطمئنی دوست داره تحت هیچ شرایطی رهاش نکن
مطمئن باش به اون می رسی رفیق