آدم گاهی بعضی چیز هارو از اون ابتدا می دونه فقط نمی خواد باورشون کنه.. فقط می خواد به تعویق بندازتشون.. چون عجیبندُ چون همراه با تغییرات خیلی زیادی هستن..
و هر روز که ازشون می گذره خود اون روزی که گذشته هم یک دلیل برای به تعویق انداختن اون ها می شه..
ولی از همون اول اول آدم می دونه و نمی خواد باورشون کنه..
پس اگه باور کنه و بپذیره درست زمانی که دلش نمی خواد بلای جونش می شه نمی تونه خودشو از فکر اون تغییرات و بعضا تخیلات که خودش به اونا اضافه می کنه رها کنه و رفتار عادیش هم عجیب میشه... اما اگه بذاره زمان بهش ثابت کنه که اینا حقیقت داره اون وقته که در ظاهر با پشیمانی اما در دل خرسند از هوش سرشار خود با افتخار فریاد خواهد زد : میدانستم!!!! از همان اول هم می دانستم
حقیقت امر چیز تلخیست. یه روز یکی می میره بعد تو دلش خرسند از هوش سرشارش فریاد می زنه: می دونستم من از همون اول می دونستم می میرم
سوالی که اینجا مطرح میشه اینه که این آدم یه عمر چیکار می کرده؟
!زندگی می کرده-
پستتو که خوندم کلی حرف به ذهنم رسید و کلی خاطره یادم اومد اما ترجیح میدم به جای همش فقط بگم :"اوهوم"