اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

برای خداحافظی آمده ام...

آمده ام تا بروم . اومدم بگم شاید دوستای نزدیکم خبر خود کشیم رو شنیدند شاید هم نشنیدند به هر حال هم به دلیل شروع مجدد پیش دانشگاهی هم به این دلیل که شاید بروم بمیرم دیگه نمی آیم...

اومدم از همه ی دوستام همه کسانی که بهم سر می زدند و برام پیغام میگذاشتند اونایی که نمی گذاشتند ... همه خداحافظی کنم...

اگر خودکشی کردم شما ها منو ببخشید و برام دعا کنید...


po0Ya

می دونی تنهایی هم عالمی داره...

هوای تاریک و غم گرفته و ساکت ... کم کم صدای سرمای شب ها آدم رو یاد پاییزی که داره بی سر و صدا خودشو به سمت ما می کشه می اندازه... زمان از هر وقت دیگه ای آروم تر میگذره و منتظر منه که این مدت که ازش عقب افتاده ام رو جبران کنم... توی تنهایی خودم غرق شده ام و حتی صدای حرکت ماشین ها هم منو از خودم بیرون نمی کشه حتی حضور دختر پسری که توی تاریکی مطلق شب با ترس و لرز همدیگر رو در آغوش کشیده اند منو به سمت خودش نمی کشه...
آهنگی با خود زمزمه می کنم و با یاد صدای خنده ی
تو و بوی عطری که همیشه یاد آور تو بوده راهم رو ادامه می دم... خسته ی روزگار خود به پایانی خوشتر از اینها فکر می کنم... می شود آنقدر فکر کرد تا فکر ها واقعی شوند ...
خودم رو جلوی در خانه پس از ساعت ها پیاده روی پیدا می کنم... لباس های
غمم رو از تن در می آورم و وقتی می بینم لباس دیگری ندارم باز همان رخت رو به تن می کنم و به چراغ هایی که تا چشم می بیند روشن هستند خیره می مانم...
 ساعتی را چرت می زنم و به امید دیدن
طلوع روز نو و امید نو و پایانی دیگر می زنم بیرون و ساعتی رو با امید می گذرانم اما خورشید مثل همه ی این روزگاران بی رمق تر بالا می آید ... می دانم که او هم خسته شده است ... او هم تنهاست و می داند که چند نفر دیگه هم مثل من و مثل خودش تنها هستند...

یک سری پیغام های این مدت را پاک کردم!
دوباره افسردگی به سراغم اومده اینبار خیلی شدید تر دعوتم می کنه به گوشه ی اتاقم و منم به حرفش گوش نمی دهم... لعنتی خوب کارشو بلده به بهونه ی کتاب خوندن نقاشی روی دیوار ... بهم میگه اینها که چیزی از افکار تو نمی فهمند پس چرا وقتتو با اینها صرف می کنی ؟ بهترین روز های فعالیت مغزت رو از دست نده... بهم میگه که فقط یک نفر ارزش مصاحبت با منو داره... می دونم که راست میگه اما کاری که از من میخواد رو نمی کنم چون ازش می ترسم ... می ترسم دوباره منو توی خودش غرق کنه و این دفعه حتی حضور اون یک نفر نتونه منو نجات بده... می ترسم آره باز هم می ترسم اما می تونم تصمیم بگیرم...
 اون یک نفر الان آنلاین شده...

بیشتر حرفی نمی زنم و نمی خواهم کسی چیزی بگوید...

در شبی که گذشت...

یکی پیش عشقش نشسته بود و فکر می کرد کسی از اون خوشبخت تر هم هست؟
یکی دیگه با هق هق گریه ی نبود یارش خوابید...
جوونکی توی خونه اش که با کاخ هیچ فرقی نداشت خودکشی کرد
جوون دیگه ای به امید روزی که بتونه یک چهار دیواری پیدا کنه عرق میریخت و امیدوار به زندگی بود...
یکی اونقدر خورده بود بالا می آورد و اون یکی از گرسنگی مرد...
یکی داشت از دیوار یکی دیگه بالا میرفت و اونی که داشتند از دیوار خونه ش می رفتند بالا براش ذره ای مهم نبود چون بار ها بیشتر از خونه زندگی ش پول داشت...
یکی اونقدر کشیده بود که دیگه نای نفس کشیدن هم نداشت و
یکی توی زمین بقلی ش داشت بسکتبال بازی می کرد...
یکی داشت با مامان باباش به خاطر چیزای بیخود دعوا می کرد و اون یکی غم نبود پدر و مادر رو توی سینه ش داشت...
یکی به خاطر خانواده ش دست به آب و آتش می زد و یکی دیگه به خاطر یک کمی مواد بچه هاش رو فروخت...
یکی برای تجاوز کردن دیگری رو کشت و یکی برای اینکه فکر می کرد (به قول خودش) عشقش بهش خیانت کرده اونو کشت...
توی اتوبوس یکی داشت با موبایل n90ش بازی می کرد و یکی دیگه داشت به خاطر چند تا سکه به تنبکی که هم اندازه ی خودش بود می کوباند ... آیا باید اینطور باشد؟
همه یکسان نیستند و نباید باشند اما چرا اینقدر...؟!


منتظرتون هستم!

و در روز هفتم...

یک هفته فکر کردن که الان روز سومشه...!
دارم وسایلم رو جمع می کنم چون ۲ هفته بیشتر تا رفتنم از این خونه نمونده... نمی گذارم تو اینجا بمونی و تبدیل به خاطره بشی... غمی گلوم رو می فشارد ... هر گوشه از این خونه هر گوشه از این شهرک منو یاد یکی از خاطراتم با تو می اندازه ! یاد بچگی هام می افتم اون روز های سپید و ساده... یک گوشه ای قایم می شدیم و دنیا رو تنها می گذاشتیم  زمان رو تنها می گذاشتیم تا بروند به هر جایی که می خواهند و من و تو با هم بودیم...یاد نوجوانیم می افتم... دنیام تاریک شد من رفتم دنبال کار خودم و تو هم دنبال کار خودت... تنها شدم... با خیلی ها آشنا شدم خیلی هارو دیدم اما فهمیدم فقط تو ارزشش رو داری... مثل اینکه تو هم همین مسیر رو می رفتی... مثل اینکه تو هم به همین چیز ها فکر کرده ای ... و حالا...


تنهایی دارم قدم می زنم... چشمامو می بندم و ۸ سال از جلوی چشمام می گذره ... قیامت من همین جاست! 

نیستی و همین داره دیوونه ام می کنه... خیلی سخته... گل بدون آب...

گفتم دوستت دارم... گفتم خیلی دوستت دارم چون وقتی با تو هستم احساس می کنم کامل تر هستم...گفتم دوستت دارم هم به خاطر خودت هم به خاطر شخصیتی که وقتی با تو هستم به دست میارم... گفت مرسی...گفت چرا؟ ... گفتم مثل اینه که بپرسی چرا یک چیز خنده داره...
می دونستم آخرین شانس من و زمان من رسیده بود بعد از ۳سال انتظار لحظه ی من رسید...

ازم پرسید یک تیکه از دفتر خاطراتتو برام بخون(چون قرار بود دفتر هایمان رو عوض کنیم اما نشد)  شب تولدم رو براش خوندم و باز هم حرف ها ادامه پیدا کرد ...
خیلی سخته الان که می بینم نیست و حد اقل یک هفته(چقدر مسخره همه ی مشکلت یک هفته ست؟؟) نباید نباشه!
خیلی دلم تنگه نه به خاطرش... به خاطر اینکه احساس می کنم یک چیزی رو گم کردم...

Thought For Everyday & Everyone

Watch your thoughts; they become words
Watch your words; they become actions
Watch your actions; they become habits
Watch your habits; they become Character
Watch your Character; they become destiny

افکار   =>   گفتار   =>   کردار    => عادت  =>  شخصیت => سرنوشت


حالا میشه گفت  آخر عاقبتت چی میشه !؟
راستی من صاب بلاگ نیستما .رفیقشم
Unkown

آخرین نوه!

سلام درسا جون خوش اومدی بین ما زمینی ها! خیلی دوست دارم!

دختر خالم که آخرین نوه ی خانواده خواهد بود به دنیا اومده... خیلی خوشحالم...
 خیلی با نمکی! یک ساعتت بود چشماتو باز کردی! امیدوارم توی زندگیت خیلی حال کنی خیلی تجربه کسب کنی و هیچ وقت ناراحت نباشی!

مبارک...

سلام به همه دوستان !
به همه ی مادر های فداکار که فقط خوبی بچه هاشونو می خواهند اما خب .. گاهی روض درست رو نمی دونند روزشون رو از ته قلب تبریک می گم...