یکی پیش عشقش نشسته بود و فکر می کرد کسی از اون خوشبخت تر هم هست؟
یکی دیگه با هق هق گریه ی نبود یارش خوابید...
جوونکی توی خونه اش که با کاخ هیچ فرقی نداشت خودکشی کرد
جوون دیگه ای به امید روزی که بتونه یک چهار دیواری پیدا کنه عرق میریخت و امیدوار به زندگی بود...
یکی اونقدر خورده بود بالا می آورد و اون یکی از گرسنگی مرد...
یکی داشت از دیوار یکی دیگه بالا میرفت و اونی که داشتند از دیوار خونه ش می رفتند بالا براش ذره ای مهم نبود چون بار ها بیشتر از خونه زندگی ش پول داشت...
یکی اونقدر کشیده بود که دیگه نای نفس کشیدن هم نداشت و
یکی توی زمین بقلی ش داشت بسکتبال بازی می کرد...
یکی داشت با مامان باباش به خاطر چیزای بیخود دعوا می کرد و اون یکی غم نبود پدر و مادر رو توی سینه ش داشت...
یکی به خاطر خانواده ش دست به آب و آتش می زد و یکی دیگه به خاطر یک کمی مواد بچه هاش رو فروخت...
یکی برای تجاوز کردن دیگری رو کشت و یکی برای اینکه فکر می کرد (به قول خودش) عشقش بهش خیانت کرده اونو کشت...
توی اتوبوس یکی داشت با موبایل n90ش بازی می کرد و یکی دیگه داشت به خاطر چند تا سکه به تنبکی که هم اندازه ی خودش بود می کوباند ... آیا باید اینطور باشد؟
همه یکسان نیستند و نباید باشند اما چرا اینقدر...؟!
منتظرتون هستم!
یک هفته فکر کردن که الان روز سومشه...!
دارم وسایلم رو جمع می کنم چون ۲ هفته بیشتر تا رفتنم از این خونه نمونده... نمی گذارم تو اینجا بمونی و تبدیل به خاطره بشی... غمی گلوم رو می فشارد ... هر گوشه از این خونه هر گوشه از این شهرک منو یاد یکی از خاطراتم با تو می اندازه ! یاد بچگی هام می افتم اون روز های سپید و ساده... یک گوشه ای قایم می شدیم و دنیا رو تنها می گذاشتیم زمان رو تنها می گذاشتیم تا بروند به هر جایی که می خواهند و من و تو با هم بودیم...یاد نوجوانیم می افتم... دنیام تاریک شد من رفتم دنبال کار خودم و تو هم دنبال کار خودت... تنها شدم... با خیلی ها آشنا شدم خیلی هارو دیدم اما فهمیدم فقط تو ارزشش رو داری... مثل اینکه تو هم همین مسیر رو می رفتی... مثل اینکه تو هم به همین چیز ها فکر کرده ای ... و حالا...
تنهایی دارم قدم می زنم... چشمامو می بندم و ۸ سال از جلوی چشمام می گذره ... قیامت من همین جاست!
گفتم دوستت دارم... گفتم خیلی دوستت دارم چون وقتی با تو هستم احساس می کنم کامل تر هستم...گفتم دوستت دارم هم به خاطر خودت هم به خاطر شخصیتی که وقتی با تو هستم به دست میارم... گفت مرسی...گفت چرا؟ ... گفتم مثل اینه که بپرسی چرا یک چیز خنده داره...
می دونستم آخرین شانس من و زمان من رسیده بود بعد از ۳سال انتظار لحظه ی من رسید...
ازم پرسید یک تیکه از دفتر خاطراتتو برام بخون(چون قرار بود دفتر هایمان رو عوض کنیم اما نشد) شب تولدم رو براش خوندم و باز هم حرف ها ادامه پیدا کرد ...
خیلی سخته الان که می بینم نیست و حد اقل یک هفته(چقدر مسخره همه ی مشکلت یک هفته ست؟؟) نباید نباشه!
خیلی دلم تنگه نه به خاطرش... به خاطر اینکه احساس می کنم یک چیزی رو گم کردم...
Watch your thoughts; they become words
Watch your words; they become actions
Watch your actions; they become habits
Watch your habits; they become Character
Watch your Character; they become destiny
افکار => گفتار => کردار => عادت => شخصیت => سرنوشت
حالا میشه گفت آخر عاقبتت چی میشه !؟
راستی من صاب بلاگ نیستما .رفیقشم
Unkown