سلام بچه ها ! چه هوای قشنگیه... بد جوری زده به سرم بزنم بیرون زیر بارون قدم بزنم و به یاد روزهایی که با او داشتم باشم و از خدا بخواهم روزی او را به پیش من باز گرداند...
راستی یک وبلاگ جدید راه انداختم اگر چند نفر آدم با ذوق پیدا می شه که اهل حال هستند ...http://www.3lf.blogsky.com
چیزی رو چند قدم عقب تر توی خونه ی قبلی جا گذاشته ام و حالا در به در همون یک ذره آرامش باید خیابون های شلوغ و بی پایان رو بگذرونم... توی نگاه شما در به در ذره ای آرامش باشم و آخر میبینم تنها در آتیش چشمای تو جای من بوده...
آسمون هم میخواد گریه کنه اما ...
تازه می فهمم چه چیزی رو از دست دادم... تازه می فهمم که آرامشم همه چیزم بود و حالا...
مثل دیوونه ها از این سو به آن سو برای آغوشی که از دست دادم...
حدود ساعت 3 از خواب بیدار شد هنوز نفهمیده بود از چه چیزی! صدای تگرگی که به شیشه می خورد بهش فهماند که بیرون چه خبرست... پرده را کنار زد و به دور دست ها به تنها نقطه ی روشن این کوه بلند نگاه می کرد...ابر از نقطه خبر هایی داشت ... چیزی بیش از : "یک چراغ، همیشه روشن است!" چیزی بیش از :" چراغ هنوز روشن است..." خبر از اینکه" یک چراغ دنیا را روشن می کند..."
روزی ۱۰۰۰ بار خدا رو شکر می کنم که دیگه آفتاب پاییزی را نباید روی دیوار اتاقم تحمل کنم...
حتی از من هم نا امید تری. به قول بهتر گندش را در آورده ای آخه تو که هر سال میبینی وقتی باز بهار می شه تو می شی همون خورشید سابق پس این کار ها چیه ؟
اگر آدم ها زانوی غم بقل کنند آهی نیست. چه کنند که از چند دقیقه ی دیگه خبر ندارند اما تو دیگه چرا؟