اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

منو برا کجا نگه داشتی؟

پنجشنبه 19 مهر ماه سال 1386

درررگیرم با فکرم با خودم!در اصل با تو..اما نمی فهمم این تو خودمم یا تویی؟؟؟؟

مگه فرقی با هم دارین؟مگه فرقی با هم داریم؟

!فکرا می چرخن می چرخن ن ن..گره می خوووررررن و میییییییییییییییییییییییی رن یه گوشه ی دیگه..

یه کره ی بزرگ!بزرگ بزرگ..{حالا می خوای بگی یه کره توی فضای n بعدی..بگو} هر کس از هرجا دوس داره بهش نگاه می کنه.. هر کس فقط یه گوششو می بیننه..هر چقدر بهش نزدیک می شی کمتر ازشو می بینی..ازش دور می شی..شاید یه جورایی داری نزدیک می شی..اونجا بُعد..معنی نداره..اونجا فاصله خط نیس..یه چیز دیگس!

نمی شه همشو یه جا دید..کسی رو تو خودش راه نمی ده..اگه قرار بود توی اون باشم که همه چیو میدیدم..حتا اگه می شد هم نمی ذاشت بریم تو..

موهام کلی بلند شده..دارم به یه گوسفند شبیه می شم..دوسش دارم..گوسفندرو؟یا ببیی رو؟

فک کنم ببیی شدن رو دوس دارم..

فکر می کنم خنده ام میگیره..2ساله از خدا هیچی نخواستم..گفتم تورو خوشی و مارو سلامت..ول کن و برو..شاید ول کرد شاید نکرد..جرئتم کو؟

نمی تونم +اندیش باشم..حساب خیلی چیزز ها رو کرده بودم..احتمالا چون ببیی رو دوس داشتم..می خواستم ببیی باشم..لا اقل برا یه مدت زیاد..هر چقدر که تونستم..همه سعیمو بکنم که ببیی باشم..

نمی گذاری..نمی تونم مثبت اندیش باشم..سعی می کنم + فکر کنم..می خوای مطمئنم کنی که می خوام ببیی باشم؟نه!این اتفاق چه تاثیری رو تصمیم من داره؟

می جنگم آره!همونطوری که این 2سال رو هم جنگیدم..اما اینبار بین خوب بودن و کار خوب،بین کار خوب و مفید بودن،بین مفید بودن و ... ،شاید بین خوب بودن و ... ،فرقی نباشه!دارم فکر می کنم..!منتظرم ساعت ۱۲ بشه..ساعت آزاد می خوام..می خوام داد بزنم!جیغ بکشم..هه هه وقتی دیگه نمی تونم جیغ بزنم..می خوام داد بزنم که می خوام ببیی باشم..فکر می کنم..!آره باید حتما از ۱۲ بگذره تا زبونم باز شه..۴۰ دقیقه مونده..

نمی دونم..!خدا هست!آره خب هست!اما تا وقتی که من دوست دارم فکر کنم که هست،پس هست!الان تصمیم می گیرم خدا نباشه و نیست!می گم خدا مهربونه..پس باهام مهربون تا می کنه.. می گم بدجنسه..بدجنس می شه..میگم با من کاری نداشته باش و منم کاری نداشته باشم باهات..می گه باشه..اما کارم داره..چیکار؟نمیدونم!اگه بگم سنگ انداختن نیس..اسمشو بذارم دخالت بی جا؟اسمشو بذارم دللسوزی پدرانه؟اسمشو بذارم چی تا درست باشه؟..چرا؟..فکر می کنم شاید خودم بودم که جبران کردم..شاید اون فقط نگاه کرد..شاید فقط بهم لبخند زد و نگاه کرد بهم..نگاه کرد بهم وقتی بین وجدان و خوب بودن..شاید بین وجدان و خودم، داشتم تیکه تیکه می شدم..فقط لبخندی زد بهم و از معرکه ای که ساخته بود لذت برد..به رخ کشیدن ضعف هام..آره با نمک بود..آخر هم خودم بود که ساکت به کناری رفت..شاید وجدان و خوب بودن هم ساکت شدند..نمیدونم! آره با نمک بود..لبخند بزن..

باید کنار بیام..تا جایی که می تونم بفهمم تا قانع شم..میشم؟تا منو راه نده وسط کره،میشم؟

فکر کنم جمله ی امشب رو شنیدم..بهتره فقط فکر کنم که این واقعیته و مثبت اندیشی نیست!

شاید پویا باید بدون احساس باشه..

پس خیلی احساس باید بمی ره تا یه پویای بی احساس بیاد بیرون..

چند وقته از کنار مزرعه می گذرم..ولی باز سریع فرار می کنم تو جنگل!من تو جنگلم!می خوام ببیی شم؟نمی دونم..شاید از این مزرعه ی فسقلی وسط این دشت خوشم اومده،شاید از علف های زرد اطرافش..شاید از سکوت مزرعه..شاید از آفتاب تند و گرمش رو پوستم..شاید از اون خروسه با چشای گندش، شاید از تاج قرمزش خوشم اومده،شاید از پلک زدن با نمکش..شاید چون ساعت خواب مرغ و خروسا رسیده و شمعارو خاموش کرده اند و هنوز بیداره،نه می دونم که خوابیده..منتظر هیچ چیزی نیست..خوابیده..فقط صدای دویدن من تو جنگل یه لحظه خوابش رو سبک می کنه...بسه!امروز اونقدر به مزرعه نگاه کردم که هوا تاریک تاریک شده..دوباره می دوم تو جنگلم.. جنگل خنک..با نور قشنگ نقره ایش از لای شاخ و برگ پر بالا سرم..

اشکال نداره امشبم می خوابم..منو برا کجا نگه داشتی؟

دراز می کشم و به این سکوت روشن گوش می دم..اونقدر روشن که نه می شه شنیدش نه میشه دید!

ساعت ۱۲ست..

چقدر ساده می شکنم.

می دونم که آزادم چون تنهام..کاش تنها بمونم.. اما تنهایی..

عاشق تنهاییم.منو آزاد میگذاره.می ذاره هر وقت خواستم خوشحال باشم و هروقت خواستم ناراحت،هرموقع خواستم همدرد هرکس که خواستم باشم،بدون اینکه همه ی توانم رو برای یک مقصد بفرستم و اون مقصد احمق فکر کنه این وظیفه ی من بوده..

آزادیمو دوست دارم چون اعتقادم درست یا غلط مال خودمه،آزادم که فکر کنم؛آزادم هر فکری بکنم!

تنهام چون آزادم و آزادم چون تنهام..می تونم الان توی امروز انتخاب واحدم باشم که پدرم در اومد تا به ۱۲ واحد برسم و هنوز درس اصلیم رو نگرفتم..تا به این فکر کنم که اگه شب ها از پنجره ی ماشین بیرون رو نگاه کنم، نور هایی که می بینم دستاشون رو به شیشه می گیرند و ماشین رو هول(؟) می دن جلو،به این فکر کنم که اگه یه دفعه به کلی چراغ برسیم،اول نمی گذارند بهشون نزدیک شیم،ولی وقتی می بینن که بهشون رسیدیم،همه با هم هولمون می دن..تا اونجایی که ماه همیشه با ماشین حرکت می کنه و عقب نمی افته،تند تند از پشت شاخ و برگ درخت ها می دود و هر چقدر برای معلم مهدکودکم توضیح می دم حتا نمی فهمه چی میگم..تا اونجایی که نمی شه یه خط صاف رو توی جاده نگاه کرد..

آزادم تا اونجا فکر کنم که اون چیز سفیدی که مثل هیچ چیز نرمه..چیزی که ۲۰ سال توی فکر منه..نمی تونم پیدا کنم چیه؟یه جای سر سبز با کای چمن..آسمون آبی آبی..یه توپ سفید بزرگ،اونقدر بزرگه که کلش رو نمی بینم..یکی داره توی گوشم یه چیزایی می گه..این همه وقت که فکر کردم،فقط یه جمله از حرفاش یادم..الان..حتا الان داره چیزای بیشتری یادم میاد.. که من دارم آروم آروم ازش می رم بالا،یه توپ بزرگ سفید،یکی جلوتر از من داره حرکت می کنه..انگار باید برسم یه بالا..احساسش می کنم زیر سقف دهنم،انگار یه روز اونقدر بزرگ شدم که خوردمش و ..حالا چند وقته بعد سال ها اومده سراغم و نمی دونم که چیه..

 

نمی دونم!گیجم گنگ وسط یه بیابون بزرگ!نمی دونم!بدون هیچ نشونه ای همه چیز ساده و هیچ چیز نیست!جز زمینی که رویش ایستاده ام!تنها نیستم!می دونم که اینجا هم دنبالم اومده!می دونم که مثل اسباب بازیی که بعد از هفت روز!چرا هفت روز؟یعنی اینقدر زود تکراری می شم؟یعنی اینقدر خالیم که بعد از هفت قصه،می گذاریم کنار؟نه،تویی که همیشه با رنگ سبز ازت گفتم،هفت روز کمه!
زیاده؟آره برای تو که هزار ها عروسک داری،هفت روز زیاده!می خندی..می خندم!تو به من و من به تو!تو به من که چقدر خودم رو بزرگ می بینم و من به تو که چقدر من رو کوچیک می بینی..بیابون و هوای نسبتا خشکشو توی سینم احساس می کنم..روی پاهام می لرزم..زیاده.. دوتا پا برای این زمین خیلی زیاده..باید ترکش کرد..شاید اندازه ی یه آب دزدک پا داشتم..اما چسبیدم به این زمین..
اون دور دور ها دور تا دورم..هر چند درجه ای که هست فقط کوهه.. باز می خندی و من نمی خندم..
شک دارم!اگه از همه چیز مطمئن باشم به یک چیز شک دارم..وجود!
این منم که هستم و تورو آفریده ام؟ یا تو بودنی بودی و ما از تو وجودی گرفتیم؟
نمی دونم! نمی دونم!می خندی و من نمی خندم..

بعد از مدت ها احساس می کنم پاهامو گذاشتم روی خاک!گذاشتم روی زمین..

چیه توی این وجود؟که بدون هیچ چیزی..نمی دونم!

کم می آرم..

بعد از مدت ها پاهامو گذاشتم روی خاک!

سرم گیج میره..درد می کنه..بالاخره شکست و بعد از ۳ماه گریه کردم..بالاخره شکست..گریه از خودخواهیم از تنها بودنم..آره دوست دارم تنها باشم..تنهای تنها..می ذاری؟ نه!همون موقع باز یه موجود آشغال دیگه رو میفرستی بیاد بازم بهم ضد حال بزنه..حس می کنم دستامو جمع کردم توی سینه ام و کم کم دارند می رند توی بدنم..سرم رو خم کرده ام به سمت سینه ام..سرم داره می ره توی سینه ام..فقط تنها باشم..فقط تنها!

بالاخره شکست..روز به روز بیشتر می میرم..روز به روز می میرم..چی باقی مونده؟یه اسم؟۲تا دفتر و هیچ چیز دیگه؟؟

بزن!تیکه بنداز!مسخره کن!آره مگه کار دیگه ای هم بلدی؟نه!فقط آزار...می گم پشیمونم چیکار می کنی؟پشیمون ترم می کنی.. می خندی هر هر می خندی و می گی ضعیفم؟ نه عزیزم من مرده ام!می فررستیشون که پشیمون ترم بکنی؟فایده اش چیه؟

No matter what to do no matter what to say, I can't change what happened..

چشمای مرده ای که دیگه هیچ جا جز سینه ی خودمو نمی بینه..دستایی که جز قلب مرده ی بد بختمو حس نمی کنه..بس کن!این بازی مسخرت رو جمع کن و راحت بذار..

حدودا ۳۰ دقیقه از صفر شدن ساعت میگذره..چقدر شبیه کورنومتره..

خب! دکمه رو زدیم..بدوئید بدویید!...!

خب حالا آروم بشین..حالا از اول..!

یه پالتوی روشن و بلند می پوشم و می زنم بیرون..هوا سوز داره..می ره توی پوستم و من و درونم رو می دوزه و میره..۳۰دقیقه است که باید بدوم..اما هنوز دارم قدم می زنم..بین تاریکی چراغ های خیابون دارم میرم..

تقریبا خیابون تموم می شه و از شهر می رم بیرون..تقریبا تاریکی..

۳۰ دقیقه است که باید قدم بزنم و من دارم می دوم..به نفس نفس افتاده ام.. به درخت سمت چپم تکیه می دم..

دقیقا روبرومه.. صندلیی چوبی..طنابی از شاخه ی درخت آویخته است.. میدونم چرا حلقه ی دار خالیه..جای گردن من اونجاست...

 

این بخشی از یک نوشته است که هنوز نوشته نشده..

چی شده؟

خیلی احساس بدی دارم شدم یه جسم خالی.

پویای قدیمی پاشده و رفته اما هیچ کس نیومد که جاش بشینه..از اون روز شدم یه جسم خالی!

خیلی تنهام..

نقاب۲!

خسته ازین تلاش برای بودن هام، نه بودن خودم،بلکه بودنی که سال ها ،هه، قرن ها و هزاره ها پیش اگه آفریده هم شد دفنش کردی،چرا؟
خودت بهتر از همه می دونی..چرا!
اون روزی که همه ی عالمِ احساس جز خودخواهی محض روی دیگه ای رو بهم نشون نداد،وقتی احساس کردم همه ی حرف ها همه ی غزل ها همه منظومه های عاشقانه!عاشقانه؟جز زیاده خواهی چیزی نداشت...
گاهی فکر می کنم،
زیادی مهربونی که برای اینکه باز هم به سمتت بیاییم یک نقاب دیگه روی صورتت می گذاری...اسم خودت رو می گذاری لیلی، شاید دامنم پایت می کنی، اون وقت اونی که ادعا می کنه عاشقت شده رو،اونی که نمی دونه عشق چیه و تویی که عاشقش شدی روبه هر شکلی و هر نقابی..