اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

اعتراض

اینجا هر چیزی آزاده.. از اعتراض تا ..

عجب آدم بی حالی هستی..

 

اگه اومدی وبلاگ گردی اومدی که بخونیو نظر بدی و خودتو قاطی کنی..

اگرم نمی خوای نظر بدی غلط کردی پاشدی اومدی وبلاگ مردم...

والله به خدا!

بیچاره اون کسی که اینو بخونه و بهش فکر نکنه...

دست بندم به دست گردنم آویزی.

      بند غم بر شانه ام سنگینی می زند...

     چشم من خالی از اشک به دورتر ها می نگرد...آنجا که زمین و آسمان را به یک صدا می زنند...

چنگِ باد گیسوی زرد شاخه های سرد را

              نفسم کاخ خالیِ این مردم تلخ را....

به زمین می فکند.

     گرچه باید فاصله گیرند شبدر و شاخه ی سبز...

  چرا با دست من؟چرا با دست ما؟

          چرا در این بازیِ اجبار نقش باغبان را بازی کنیم؟

اتاق

Tuye in khune ye otagh hast ke sedaye hame jaye khunaro mishnave ama sedaye khodesh birunaz dare otagham nemire.Hata agar kasi nazdike otagham biad o fekr kone sedayi shenide,bavar nemikoneo az un dur mishe.Are,tuye in khune ke por az rah haye tu ham tuhame por az adamaye sargardune ke az  in otagh be un otagh midoand, ye otagh hast ke faghat ye dare vorudi dare ke unam unghadr jash denje ke hichkas unro nemibine.

Age pat ro tuye otagh bezari mifahmi chi migam,vaghT hame chiz ro shenidi o fahmidi,sa’y nakon be kase digeyi ham begi.Chon baraye una fahmidan gheire momkene,ama chikar mishe kard ke hamishe tanhaye tanha bayad tuye otagh beshinam o fek konam ke shayad ye nafare dige ham bekhad befahme.

Ama darigh,unghadr zavahere in khune ghashange ke hichkas be dare chubie tarak khorde unam tahe ye rahro tavajohi nemikoneo nemidune ke faghat be un bayad tavajoh kard.

Talashe bikhodie fahmundane in jaryan be baghie,ta vaghT nadideand, ta vaghT nemikhand zareE tazalzol tu vojudeshun raah peida kone,na!To ham nabayad biai inja.Unvare dar ye 2nya por az aramesh montazere hamast.Baraye shoma nadunestan behtar ast.Ama man hichvaght doa nemikonam ke eikash hichvaght nemifahmidam!

نه!

ترجیح میدم زودتر برم به جهنم  لا اقل اونجا باید اشتباهات خودم رو تحمل کنم نه گناه دیگران را!

سال نو مبارک!

نزدیکیای عیده و می دونم مامانم کجا شیرینی هارو قایم می کنه تا از دست من و خواهرم در امون باشند.وقتی مطمئن می شم که مشغول کارای خونه ست یواشکی می رم توی اتاقشو از زیر تخت یواش جعبه هارو بیرون میارم و یک جوری که معلوم نشه ازشون خورده شده شیرینی هارو می چپونم توی دهنمو سریع فرار می کنم توی اتاقم..

توی گرداب افکارم، هنوز خاطره های سبزی هست!

روی میز وایسادم تا هم قد بقیه ی بشم، نمی فهمم چرا باید بی حرکت همدیگر رو بقل کنیم و به صفحه ی تلویزیون نگاه کنیم و منتظر صدای توپ باشیم!

زیر چشمی بابا رو نگاه می کنم؛از زیر سبیل های پر پشتش که دیگه داره کم کم رنگ می بازه لبخند رضایتی رو می بینم.مامان، خواهرم رو محکم توی بقلش گرفته و چشماش به جایی دور تر نگاه می کنه.می دونم یک جایی دور تر از دیوار های خونه رو نگاه می کنه.

بابا زیر لب دعایی رو می خونه که فقط اولش رو می شنوم..

امسال دوتا ماهی قرمز کوچولو خریدیم،خیلی با من دوست شده اند.منو میشناسند و فقط از دست من غذا می خورند.توی تنگشون بازی می کنند و صدای شلپ شلپ آب بلند می شود.جای چند تا از سنجد ها خالیه!آخه سنجد هم خوش مزه است دیگه..صدای همون دعایی که بابا می خوند از تلویزیون هم بلند می شه و فقط چند لحظه ی بعد...

خونه ی مامان بزرگیناییم و همه دور تا دور نشسته ایم، مامان بزرگ قرآن به دست پیش ما ها میاد و یک صفحه ای رو باز می کنه وما پول رو بر می داریم..

اولین بار نمی دونستم باید برش دارم، الان 3 ساله که دیگه یاد گرفتم که به این می گن عیدی!

یک فاز کاملا جدید از زندگی ر. برای خودم شروع کردم!

کاملا توی یک دنیای دیگه ام!فقط ۳ماه و خورده ای تا بعد از کنکور باز بر می گردم سر جای اولم!

اما الان فقط یک چیز می فهمم اونم اینه که غرور!

اونقدر دوست وارم بشینم و ساعت ها تایپ کنم اما چیکار کنم که خیلی وقتم کم شده

به زودی یک حال اساسی به بلاگ میدم!!!

خیلی حرف دارم که بزنم نمی دونم از کجا شروع کنم چی بگم!  از خدا یک سوال دارم:

 خدایا!ای رحمان و ای رحیم! می تونم یک روزی بگم قدر نعمتی که بهم دادی رو دونستم یا نه؟

توضیح بدم؟ خیلی خب! با یکی دوست شدم یعنی دوست که عاشق وجودش شدم! بعد از این همه وقت که دنبال ذره ی  عشقی بودم که وجود نداشت.نمی دونم چی بگم فقط احساساتم دوباره زنده شد دوباره اومدم توی مسیر...

خدایا! خواهش می کنم دیگه من رو از راه اصلی خارج نکن!

دوسش دارم!!!

تق تق تق !

یکی پشت دره! در رو باز می کنم... نمای دیگری از زندگی!!!

دوباره همه چیز رو زیر و رو می کند و به من می گوید بزرگتر شده ام! بهش می گم آخه من نمی خوام بزرگ شوم چی کار باید بکنم؟

در همان حالی که داره وسایلم رو از پنجره به بیرون پرت می کند میگه: هیچ راه دیگری نداری! باید از اینجا بگذری!

-:بگذرم و بروم سمت کثافت؟ توی دنیایی که همه چیزش رنگ خیانت و بدی دارد؟ من همین جا می مانم!

-:حتا اگر بخواهی هم نمی توانی باید بری توی آتیش و نسوخته بیایی بیرون!

-:اگر نتونستم چی؟

-:خیلی ها نمی توانند تو هم روش!

 

اتاقم را خالی می کند و با وسایلی جدید تر به پیشم می آید به من می گوید این چند روز دیده است که چه طور توانسته ام در آتش نسوزم به من امید واری می دهد که موفق می شوم اما می دونم که نمی تونم!