بالا خره دوستیمون به یک سال رسید ۴ شهریور تا حالا!
تازه زندگیم معنی گرفته بود .تازه فهمیده بودم دوست داشتن واقعی چیه...
کاری با خاطرات ندارم... تا دیشب که دوباره پدرت ما رو دید و اونقدر خشونت را وارد کار کرد که ... هر چی فکر کردیم دیدیم تنها راهی که باقی مونده اینه که به بابات بگی معذرت می خوام غلط کردم...
دوستی ما با این چیزا از بین نمیره ...مطمئنم که آخر سر خورشید از پشت ابر ها میاد بیرون...
همین الان دوباره با مادرم دعوام شد... یک سری messageاوایل در این زمینه ها نوشتم و حالا باید اون ها را هم دنبال کنم....(میرم برای این مشکلات چیزی بنویسم...)