حدودا ۳۰ دقیقه از صفر شدن ساعت میگذره..چقدر شبیه کورنومتره..
خب! دکمه رو زدیم..بدوئید بدویید!...!
خب حالا آروم بشین..حالا از اول..!
یه پالتوی روشن و بلند می پوشم و می زنم بیرون..هوا سوز داره..می ره توی پوستم و من و درونم رو می دوزه و میره..۳۰دقیقه است که باید بدوم..اما هنوز دارم قدم می زنم..بین تاریکی چراغ های خیابون دارم میرم..
تقریبا خیابون تموم می شه و از شهر می رم بیرون..تقریبا تاریکی..
۳۰ دقیقه است که باید قدم بزنم و من دارم می دوم..به نفس نفس افتاده ام.. به درخت سمت چپم تکیه می دم..
دقیقا روبرومه.. صندلیی چوبی..طنابی از شاخه ی درخت آویخته است.. میدونم چرا حلقه ی دار خالیه..جای گردن من اونجاست...
این بخشی از یک نوشته است که هنوز نوشته نشده..
ممنون که به من سر زدی !
این نوشته نانوشته قشنگ بود اما فکر نمی کنی الان چله تابستانه و سرمای هوا معنی نداره؟!؟!
به سختی دارم سعی میکنم وارد اون ذهن متوهم نامحدودت بشم ، اگه درست فهمیده باشم این یه جور خواب یا یه توهم خالص، نمی شه واقعی جلوش داد ،
بین تاریکی چراغ های خیابون دارم میرم... هممم ؟!
کاملش کن ، ذهنم سخت نفهمه ! ...
nice...!