سرم گیج میره..درد می کنه..بالاخره شکست و بعد از ۳ماه گریه کردم..بالاخره شکست..گریه از خودخواهیم از تنها بودنم..آره دوست دارم تنها باشم..تنهای تنها..می ذاری؟ نه!همون موقع باز یه موجود آشغال دیگه رو میفرستی بیاد بازم بهم ضد حال بزنه..حس می کنم دستامو جمع کردم توی سینه ام و کم کم دارند می رند توی بدنم..سرم رو خم کرده ام به سمت سینه ام..سرم داره می ره توی سینه ام..فقط تنها باشم..فقط تنها!
بالاخره شکست..روز به روز بیشتر می میرم..روز به روز می میرم..چی باقی مونده؟یه اسم؟۲تا دفتر و هیچ چیز دیگه؟؟
بزن!تیکه بنداز!مسخره کن!آره مگه کار دیگه ای هم بلدی؟نه!فقط آزار...می گم پشیمونم چیکار می کنی؟پشیمون ترم می کنی.. می خندی هر هر می خندی و می گی ضعیفم؟ نه عزیزم من مرده ام!می فررستیشون که پشیمون ترم بکنی؟فایده اش چیه؟
No matter what to do no matter what to say, I can't change what happened..
چشمای مرده ای که دیگه هیچ جا جز سینه ی خودمو نمی بینه..دستایی که جز قلب مرده ی بد بختمو حس نمی کنه..بس کن!این بازی مسخرت رو جمع کن و راحت بذار..
دیروز شاید...
ولی امروز می دانم... حتی مرگ نیز پوچی شهوت انگیز وجودم را ارضا نمی کند
راهی جز بودن نیست
بودن برای مردن
من می گم هر کی اومده که یه رسالتی رو انجام بده یا حداقل اینکه تا یه جایی برسونه .حالا اینکه رسالت چیه و چه جوریه خودم هم هنوز درست نمی دونم!! (:دی)
اگه این رسالت انجام نشه هم مثل وقتی که ما یه مسئولیتی رو که رو دوشمونه درست انجام نمی دیم. اون مو قع چی میشه؟فکر می کنم ته تهشم یقه ی خودمون رو بگیره یه جورایی !!!!