-
در شبی که گذشت...
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 15:20
یکی پیش عشقش نشسته بود و فکر می کرد کسی از اون خوشبخت تر هم هست؟ یکی دیگه با هق هق گریه ی نبود یارش خوابید... جوونکی توی خونه اش که با کاخ هیچ فرقی نداشت خودکشی کرد جوون دیگه ای به امید روزی که بتونه یک چهار دیواری پیدا کنه عرق میریخت و امیدوار به زندگی بود... یکی اونقدر خورده بود بالا می آورد و اون یکی از گرسنگی...
-
و در روز هفتم...
یکشنبه 16 مردادماه سال 1384 14:55
یک هفته فکر کردن که الان روز سوم شه...! دارم وسایلم رو جمع می کنم چون ۲ هفته بیشتر تا رفتنم از این خونه نمونده... نمی گذارم تو اینجا بمونی و تبدیل به خاطره بشی... غمی گلوم رو می فشارد ... هر گوشه از این خونه هر گوشه از این شهرک منو یاد یکی از خاطراتم با تو می اندازه ! یاد بچگی هام می افتم اون روز های سپید و ساده... یک...
-
نیستی و همین داره دیوونه ام می کنه... خیلی سخته... گل بدون آب...
جمعه 14 مردادماه سال 1384 23:38
گفتم دوستت دارم... گفتم خیلی دوستت دارم چون وقتی با تو هستم احساس می کنم کامل تر هستم...گفتم دوستت دارم هم به خاطر خودت هم به خاطر شخصیتی که وقتی با تو هستم به دست میارم... گفت مرسی...گفت چرا؟ ... گفتم مثل اینه که بپرسی چرا یک چیز خنده داره... می دونستم آخرین شانس من و زمان من رسیده بود بعد از ۳سال انتظار لحظه ی من...
-
Thought For Everyday & Everyone
سهشنبه 11 مردادماه سال 1384 13:39
Watch your thoughts; they become words Watch your words; they become actions Watch your actions; they become habits Watch your habits; they become Character Watch your Character; they become destiny افکار => گفتار => کردار => عادت => شخصیت => سرنوشت حالا میشه گفت آخر عاقبتت چی میشه !؟ راستی من صاب بلاگ...
-
آخرین نوه!
یکشنبه 9 مردادماه سال 1384 23:08
سلام درسا جون خوش اومدی بین ما زمینی ها! خیلی دوست دارم! دختر خالم که آخرین نوه ی خانواده خواهد بود به دنیا اومده... خیلی خوشحالم... خیلی با نمکی! یک ساعتت بود چشماتو باز کردی ! امیدوارم توی زندگیت خیلی حال کنی خیلی تجربه کسب کنی و هیچ وقت ناراحت نباشی!
-
مبارک...
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1384 23:47
سلام به همه دوستان ! به همه ی مادر های فداکار که فقط خوبی بچه هاشونو می خواهند اما خب .. گاهی روض درست رو نمی دونند روزشون رو از ته قلب تبریک می گم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 مردادماه سال 1384 22:49
چیه حرفیه؟ نمی خوام حرف بزنم!!!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 تیرماه سال 1384 10:54
تنهایی بد دردیست میدونم که تو هم در آخر دلت همین احساس رو داری وقتی خیره به من نگاه می کنی این رو توی چشمات میبینم
-
قربونت برم... قربونم بری...
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1384 15:39
کلی نوشتم همه اش رو پاک کردم دوباره بنویسم... سر قلبم قمار کردم کار درستی نبود باشه اما قمار رو بردم... چیزی برای از دست دادن نداشتم اگر می باختم احتمالا می رفتم پیش خدا اما قمار رو بردم... اما مثل یه معما می مونی چون نمی دونم الان باید چیکار کنم مثل معمایی هستی که هیچ نشونه ای از حل شدن توش نیست شایدم هیچ پایانی برای...
-
ای ول
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1384 15:09
آخ اینقدر خوشحالم که تونستم بیام توی بلاگم که دارم از خوشحالی می ترکم... بعد از حدود یک ماه بالاخره از فیلتر ها گذشتم و حالا پیش همه دوستای گلم هستم ... کلاس های پیش دتنشگاهیم شروع شد و تازه دارم می فهمم خیلی باید درس خوند... بی خیال چون با کلی فکر های خوب اومدم... این مدت خیالی خوش گذشت مخصوصا که دارم چیز های بیشتری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 خردادماه سال 1384 16:02
همه روی زمین نشستیم و ورق بازی می کنیم...بلوف ... دقیقا روبروی من نشستی و می خواهم بازی رو با سرباز تموم کنم تا به رقیبم بفهمونم هیچی نیست... بازی میاد دست من ۳ تا سرباز بلوف میزنم و رفیق رقیبم یکی سرباز می زنه و بقیه همه رد می کنند و ۷تا سرباز می زنم تا هیچ چیزی نمونه... هنوزم روبروی منی و داری به من نگاه می کنی و...
-
دیشب...
پنجشنبه 19 خردادماه سال 1384 10:26
بعد از پیروزی ایران با بچه ها زدیم بیرون... اینکه هنوز زنده ام خیلی عجیبه چون کارهایی که دوستم با ماشین کرد تقریبا احمق بازی کامل بود... اما توی همین بی احتاطی ها گاهی میشه یک چیزایی پیدا کرد که هیچ جای دیگری نشه پیدا کرد... هر جایی می رسیدی یک سری جمع شده بودند و بزن و برقص عشقی که دیشب توی دل مردم بود کمتر از عشق به...
-
سلام سلام...
دوشنبه 16 خردادماه سال 1384 22:19
آخ دلم لک زده بود واسه ی یک ذره بلاگ اسکای ! با فیلتر شدن بلاگ اسکای تقریبا بی خودی آنلاین می شدم... حالا با یک نتی اومدم به کل فیلتر نداره ... خیلی عالیه... این مدت خیلی چیزا رو نوشتم توی کامپیوترمه اما امروز ...! وقتی از زمین بسکتبال می ریم منو یکی از دوستام منتظریم که بقیه هم بیایند ... دارم آهنگ گوش می کنم و تا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 خردادماه سال 1384 20:21
اگه چیزایی که من الان می بینم رو ببنی مو به تنت سیخ می شه صاعقه صاف می خوره به کوه ... وای هوا عالیه... پرشین بلاگ به خاطر اینکه ۱۰ دقیقه بخض نظراتش فیلتر بود چه غوغایی به پا کرد حالا که دارند کلا بلاگ اسکای رو فیلتر می کنند می خواین چی کار کنید؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1384 13:34
خب... صبح پا می شم لباس می پوشم تیپ خوب میزنم ... آخه تولدمه... بعد امتحان توی راه برگشت می ریم هایدا کلی در و داف کلی تیکه کلی مسخره بازی کلی خنده دوستای قدیمی مو میبینم... بچه ها می رن گیم نت اما چون من توی ترکم بر می گردم خونه البته با امیر ... خب معلومه نمی رم خونه و میرم بسکتبال. تو هم اونجایی اما داری میری خونه...
-
تولدم مبارک...
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1384 22:16
خیلی بده فراموش شدن ... فراموش شدم بابا تولدمه!!! بی خیال... فردا ۱۸ سالم میشه ... سنی که همیشه توی دوران بچگیم عاشقش بودم ... یعنی همیشه با خودم می گفتم وای ۱۸ سالم بشه؟ فکر کنم امسال بهترین هدیه رو دارم از خدا می گیرم ... یعنی چی ؟ یعنی فکر کنم تو از خر شیطون اومدی پایین نه؟؟؟ بچه ها واسم دعا کنید
-
نمی دونم واقعا زندانی بزرگ تر و وحشتناک تر از زمان هست؟؟
یکشنبه 1 خردادماه سال 1384 22:35
همه ی ما توی یک دنیا هستیم و این دنیا یک سری قوانین خاص خودشو داره یعنی چی ؟ یعنی من نمی تونم برگردم به ۳ سال پیش یا مثلا برم ۱۰ سال دیگه حرف ساده ایه اما توجه بهش عین همون افتادن سیب از درخت بود که خیلی ساده به نظر می رسید اما فقط یک نفر .... گفتم سه سال پیش. یعنی چی؟ بابا نمی فهمم من چرا باید توی یک بُعدی باشم که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1384 13:51
تموم شد آره مدرسه تموم شد از چند روز دیگه امتحان نهایی و بعدشم پیش دانشگاهی و اگه خدا بخواد دانشگاه... خیلی بده جدا شدن از چیزایی که آدم خیلی اونا رو دوست داره خیلی سخته اما هر چقدر هم که بخواهی اونارو نگه داری همه ش می رود از طرف دیگه زندگی کردن با گذشته کم کم آدم رو توی خودش می کشه... پس همه ی حواست رو به راه مونده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1384 22:06
... می خوام تنها باشم تنهای تنها توی تمام وجودم توی همه ی دنیای دور و برم حتا نمی خوام تو هم پیشم باشی آره می خوام تنهای تنها باشم برای چند لحظه با رویا های خودم با خودم رو راست باشم... توی رویام دارم شب چهار شنبه سوری رو می بینم ... اینبار تمام خواسم به تو جمغ بود می دیدیمت که حتا وقتی با یکی دیگه هستی همه ی حواست به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1384 17:51
آهنگ رو عوض کردم آهنگ بازی Max Payneاست و من واقعا عاشقشم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1384 22:40
امروز بالاخره برگه روز های امتحانات قلمچی رو از دیوار اتاقم کندم ... این درس لعنتی بد جوری خلاقیت رو از ذهنم گرفته ... فکر کنم تنها جایی که می تونم خودم باشم توی حمامه ولی جدی میگم فقط توی یک سری قالب احمقانه ... همه چیز مسخره شده من فقط می خوام خودم باشم ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1384 22:42
عاشق بارونم چون تورو یادم میاره ... یادی که مثل اینکه فقط باید توی یاد و خاطره باشه و هیچ وقت همراه داقعیت نشه... شاید باید تورو توی خیالم واسه ی همیشه بکشم و خاطرت رو خاک کنم... اما حاضرم بمیرم و یادت رو زنده نگه دارم...
-
داشتم عنوان های قدیمی رو می خوندم...
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1384 13:21
آنلاین میشم... میام توی مسنجر...نوبت آهنگی که همیشه برای تو توی خیالم می خوندم میشه...همون موقع تو هم آنلاین میشی pageات نمی کنم ببینم چی کار می کنی همون موقع dcمی شم ... دوباره که میام statusات عوض شده میگی با توام! میگم چیو با منی میگی یک ساعته دارم pageات می کنم میگم dcشده بودم...دوباره dcمیشم بعد که میام کلی هر...
-
نمایشگاه کتاب
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1384 14:48
سلام ... چهار شنبه می ری نمایشگاه با ۲ تا از دوستات و اول از همه زهیر پائولو کوئیلو! سالن های عمومی رو همه را می بینی ... سالن ۶-۷ میای بیرون که تا حروف ف-ق هست سالن بعدی راهنما نداره چه جالب می ری و می بینی از ن به بعد اینجاست پس ک کجاست؟ به امیر میگم امیر نکنه این نصفه ها که A b c d e fهستند اینا باشند می گه نه بابا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 22:21
سلام به همه ی دوستای خوبم... اگر بدونید چقدر دوست دارم بنویسم اما وقت ندارم چون هم دارم کلا قالب رو عوض می کنم و یک کمی هم می خواهم کارم رو محدود کنم و هی چرت و پرت ننویسم... جمعه شب یک سری بزنین....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1384 23:50
به هر حال من اشتباهی نکردم که بخواهم بندازم گردن خدا... تازه توی شرط بندیی که با خدا کرده بودم کلی چیز دیگه گیرم اومد اما نتونستم برگ برنده رو بدست بیارم...اما قرارمون این نبود اصلا مهم نیست خدایا شکرت ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1384 23:40
سلام تا حالا شده با خدا قراری بگذارید؟؟؟ آره منم سر یک چیز خیلی با ارزش با خدا قرار گذاشتم اما من نزدم زیر قولم... بیخیل... من نمی دونم چرا این دخترها هم خدا رو می خواهند هم خرما رو ...بابا وقتی چند تا پیشنهاد داری حق نداری همه رو در حالت لنگ در هوا نگه داری و آخر هم بخواهی در عین حال با همه رابطه داشته باشی این یعنی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1384 21:57
خدایا دستت درد نکنه خیلی نامردی خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1384 21:42
سلام علیرضا مرسی که منو به دوستات اضافه کردی اولین فرصت جبران می کنم... ببینم برای من سوال شده بلاگ چیه؟؟؟ یک گوشه ی دنج برای گفتن حرف دلت؟ یک مرکز بزرگ اطلاعات و برنامه ها؟ مرکز مبارزه با آسیب ها ی اجتماعی؟ می دونم نمی خواد بگی بلاگ خیلی عظیم تر از همه ی این چیز هاست... من که عاشقشم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1384 18:56
خدا رو شکر آفتاب شد ... تنهایی توی بارون رو اصلا دوست ندارم...