-
منو برا کجا نگه داشتی؟
پنجشنبه 19 مهرماه سال 1386 23:57
منو برا کجا نگه داشتی؟ پنجشنبه 19 مهر ماه سال 1386 درررگیرم با فکرم با خودم!در اصل با تو..اما نمی فهمم این تو خودمم یا تویی؟؟؟؟ مگه فرقی با هم دارین؟مگه فرقی با هم داریم؟ !فکرا می چرخن می چرخن ن ن..گره می خوووررررن و میییییییییییییییییییییییی رن یه گوشه ی دیگه.. یه کره ی بزرگ!بزرگ بزرگ..{حالا می خوای بگی یه کره توی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 مهرماه سال 1386 20:00
چقدر ساده می شکنم.
-
می دونم که آزادم چون تنهام..کاش تنها بمونم.. اما تنهایی..
پنجشنبه 29 شهریورماه سال 1386 10:24
عاشق تنهاییم.منو آزاد میگذاره.می ذاره هر وقت خواستم خوشحال باشم و هروقت خواستم ناراحت،هرموقع خواستم همدرد هرکس که خواستم باشم،بدون اینکه همه ی توانم رو برای یک مقصد بفرستم و اون مقصد احمق فکر کنه این وظیفه ی من بوده.. آزادیمو دوست دارم چون اعتقادم درست یا غلط مال خودمه،آ زادم که فکر کنم؛ آزادم هر فکری بکنم! تنهام چون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 شهریورماه سال 1386 00:59
نمی دونم!گیجم گنگ وسط یه بیابون بزرگ!نمی دونم!بدون هیچ نشونه ای همه چیز ساده و هیچ چیز نیست!جز زمینی که رویش ایستاده ام!تنها نیست م !می دونم که اینجا هم دنبالم اومده !می دونم که مثل اسباب بازیی که بعد از هفت روز!چرا هفت روز؟یعنی اینقدر زود تکراری می شم؟یعنی اینقدر خالیم که بعد از هفت ق ص ه ،می گذاریم کنار؟نه،تویی که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 مردادماه سال 1386 01:10
بعد از مدت ها احساس می کنم پاهامو گذاشتم روی خاک!گذاشتم روی زمین.. چیه توی این وجود؟که بدون هیچ چیزی..نمی دونم! کم می آرم.. بعد از مدت ها پاهامو گذاشتم روی خاک!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 مردادماه سال 1386 13:29
سرم گیج میره..درد می کنه..بالاخره شکست و بعد از ۳ماه گریه کردم..بالاخره شکست..گریه از خودخواهیم از تنها بودنم..آره دوست دارم تنها باشم..تنهای تنها..می ذاری؟ نه!همون موقع باز یه موجود آشغال دیگه رو میفرستی بیاد بازم بهم ضد حال بزنه..حس می کنم دستامو جمع کردم توی سینه ام و کم کم دارند می رند توی بدنم..سرم رو خم کرده ام...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 مردادماه سال 1386 11:09
حدودا ۳۰ دقیقه از صفر شدن ساعت میگذره..چقدر شبیه کورنومتره.. خب! دکمه رو زدیم..بدوئید بدویید!...! خب حالا آروم بشین..حالا از اول..! یه پالتوی روشن و بلند می پوشم و می زنم بیرون..هوا سوز داره..می ره توی پوستم و من و درونم رو می دوزه و میره..۳۰دقیقه است که باید بدوم..اما هنوز دارم قدم می زنم..بین تاریکی چراغ های خیابون...
-
چی شده؟
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1385 12:42
خیلی احساس بدی دارم شدم یه جسم خالی. پویای قدیمی پاشده و رفته اما هیچ کس نیومد که جاش بشینه..از اون روز شدم یه جسم خالی! خیلی تنهام..
-
نقاب۲!
شنبه 28 مردادماه سال 1385 13:55
خسته ازین تلاش برای بودن هام، نه بودن خودم،بلکه بودنی که سال ها ،هه، قرن ها و هزاره ها پیش اگه آفریده هم شد دفنش کردی،چرا؟ خودت بهتر از همه می دونی..چرا! اون روزی که همه ی عالمِ احساس جز خودخواهی محض روی دیگه ای رو بهم نشون نداد،وقتی احساس کردم همه ی حرف ها همه ی غزل ها همه منظومه های عاشقانه!عاشقانه؟جز زیاده خواهی...
-
عجب آدم بی حالی هستی..
جمعه 2 تیرماه سال 1385 12:46
اگه اومدی وبلاگ گردی اومدی که بخونیو نظر بدی و خودتو قاطی کنی.. اگرم نمی خوای نظر بدی غلط کردی پاشدی اومدی وبلاگ مردم... والله به خدا!
-
بیچاره اون کسی که اینو بخونه و بهش فکر نکنه...
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 13:15
دست بندم به دست گردنم آویزی. بند غم بر شانه ام سنگینی می زند... چشم من خالی از اشک به دورتر ها می نگرد...آنجا که زمین و آسمان را به یک صدا می زنند... چنگِ باد گیسوی زرد شاخه های سرد را نفسم کاخ خالیِ این مردم تلخ را.... به زمین می فکند. گرچه باید فاصله گیرند شبدر و شاخه ی سبز... چرا با دست من؟چرا با دست ما؟ چرا در این...
-
اتاق
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1385 13:31
Tuye in khune ye otagh hast ke sedaye hame jaye khunaro mishnave ama sedaye khodesh birunaz dare otagham nemire.Hata agar kasi nazdike otagham biad o fekr kone sedayi shenide,bavar nemikoneo az un dur mishe.Are,tuye in khune ke por az rah haye tu ham tuhame por az adamaye sargardune ke az in otagh be un otagh midoand,...
-
نه!
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1385 13:52
ترجیح میدم زودتر برم به جهنم لا اقل اونجا باید اشتباهات خودم رو تحمل کنم نه گناه دیگران را!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 10:09
سال نو مبارک! نزدیکیای عیده و می دونم مامانم کجا شیرینی هارو قایم می کنه تا از دست من و خواهرم در امون باشند.وقتی مطمئن می شم که مشغول کارای خونه ست یواشکی می رم توی اتاقشو از زیر تخت یواش جعبه هارو بیرون میارم و یک جوری که معلوم نشه ازشون خورده شده شیرینی هارو می چپونم توی دهنمو سریع فرار می کنم توی اتاقم.. توی گرداب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 15:03
یک فاز کاملا جدید از زندگی ر. برای خودم شروع کردم! کاملا توی یک دنیای دیگه ام!فقط ۳ماه و خورده ای تا بعد از کنکور باز بر می گردم سر جای اولم! اما الان فقط یک چیز می فهمم اونم اینه که غرور !
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1384 15:13
اونقدر دوست وارم بشینم و ساعت ها تایپ کنم اما چیکار کنم که خیلی وقتم کم شده به زودی یک حال اساسی به بلاگ میدم!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذرماه سال 1384 16:49
خیلی حرف دارم که بزنم نمی دونم از کجا شروع کنم چی بگم! از خدا یک سوال دارم: خدایا!ای رحمان و ای رحیم! می تونم یک روزی بگم قدر نعمتی که بهم دادی رو دونستم یا نه؟ توضیح بدم؟ خیلی خب! با یکی دوست شدم یعنی دوست که عاشق وجودش شدم! بعد از این همه وقت که دنبال ذره ی عشقی بودم که وجود نداشت.نمی دونم چی بگم فقط احساساتم دوباره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آبانماه سال 1384 22:36
تق تق تق ! یکی پشت دره! در رو باز می کنم... نمای دیگری از زندگی!!! دوباره همه چیز رو زیر و رو می کند و به من می گوید بزرگتر شده ام! بهش می گم آخه من نمی خوام بزرگ شوم چی کار باید بکنم؟ در همان حالی که داره وسایلم رو از پنجره به بیرون پرت می کند میگه: هیچ راه دیگری نداری! باید از اینجا بگذری! -:بگذرم و بروم سمت کثافت؟...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1384 21:30
سلام بچه ها ! چه هوای قشنگیه... بد جوری زده به سرم بزنم بیرون زیر بارون قدم بزنم و به یاد روزهایی که با او داشتم باشم و از خدا بخواهم روزی او را به پیش من باز گرداند... راستی یک وبلاگ جدید راه انداختم اگر چند نفر آدم با ذوق پیدا می شه که اهل حال هستند ...http://www.3lf.blogsky.com
-
در به در یک جفت آرامش...
سهشنبه 24 آبانماه سال 1384 15:13
چیزی رو چند قدم عقب تر توی خونه ی قبلی جا گذاشته ام و حالا در به در همون یک ذره آرامش باید خیابون های شلوغ و بی پایان رو بگذرونم... توی نگاه شما در به در ذره ای آرامش باشم و آخر میبینم تنها در آتیش چشمای تو جای من بوده... آسمون هم میخواد گریه کنه اما ... تازه می فهمم چه چیزی رو از دست دادم... تازه می فهمم که آرامشم...
-
اول از همه تبریک می گم بابت تغییرات و به روز شدن بلاگ اسکای!
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1384 21:37
حدود ساعت 3 از خواب بیدار شد هنوز نفهمیده بود از چه چیزی! صدای تگرگی که به شیشه می خورد بهش فهماند که بیرون چه خبرست... پرده را کنار زد و به دور دست ها به تنها نقطه ی روشن این کوه بلند نگاه می کرد...ابر از نقطه خبر هایی داشت ... چیزی بیش از : "یک چراغ، همیشه روشن است!" چیزی بیش از :" چراغ هنوز روشن است..." خبر از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آبانماه سال 1384 22:32
گیسویی سیاه تر از روزگارم ... صورتی روشن تر از امید من و چشمانی سوزنده تر از غمهایم... منتظر خبر های بعدی باشید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مهرماه سال 1384 16:25
روزی ۱۰۰۰ بار خدا رو شکر می کنم که دیگه آفتاب پاییزی را نباید روی دیوار اتاقم تحمل کنم... حتی از من هم نا امید تری. به قول بهتر گندش را در آورده ای آخه تو که هر سال میبینی وقتی باز بهار می شه تو می شی همون خورشید سابق پس این کار ها چیه ؟ اگر آدم ها زانوی غم بقل کنند آهی نیست. چه کنند که از چند دقیقه ی دیگه خبر ندارند...
-
عنوان ۱:شانس هم نداریم ها!!! عنوان ۲: خیلی هم شانس داریم...
شنبه 23 مهرماه سال 1384 23:33
ببینم این همه سایت وبلاگ در دنیا هست چرا فقط بلاگ اسکای رو هی فیلتر می کنند؟؟؟؟ بگذریم خیلی وقت بود سر نزده بودم دلم برای وبلاگم یک ذره شده بود الان بر می گردم... بگذار یک اتفاق باحال برات تعریف کنم شاید تو هم در جریان باشی پس اگه هستی نخون! مکان: خیابان شریعتی/بالاتر از پل صدر تا پایین پل رومی. عنوان خبر: ریزش سقف...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 مهرماه سال 1384 23:18
حد اکثر ۱۰ دقیقه وقت دارم باهاتون باشم... چیکار می شه کرد سر درد داره دیوونه ام می کنه و باید بروم... بعد از یک مدت بالاخره حال و احولم اومده سر جایش و همه چیز نظم خود را گرفته... بالاخره کار های اتاقم تموم شد ... قشنگ شده ترکیب رنگی باحالیه... ولی هنوز یک چیزی هست که نظم نگرفته و نخواهد گرفت ... می دونم.... خب چیکار...
-
هه هه
سهشنبه 5 مهرماه سال 1384 22:14
چیه؟ فکر می کنی بهترین دوست پسر دنیا رو داری فکر می کنی از اون بهتر هم پیدا نمی شه پس چرا در رابطه با دوست قبلی ات هم همین فکر ر. می کردی و بعد از یک مدت که دیدی دیگه تکراری شده بیخیلش شدی..؟ نه عزیز مشکل از تو نبود... فکر می کنی این یکی دیگه فرق داره؟ ولی من اگه جای تو بودم حتی یکی از حرفاشم باور نمی کردم فکر می کنی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مهرماه سال 1384 22:06
سلام بروبچ! کشتمش اون شخصیت چرت وجودمو !!! چی میگی بابا چرا چرت و پرت میگی؟؟ به قول بهتر الان خودکشی کرده ام اون po0ya احمق رو کشتم اما با این حال باز هم کمتر آپ می کنم! حالا می ریم سر اصل مطلب ۱۵ دقیقه دیگه یک سری بهم بزن!
-
برای خداحافظی آمده ام...
جمعه 1 مهرماه سال 1384 00:25
آمده ام تا بروم . اومدم بگم شاید دوستای نزدیکم خبر خود کشیم رو شنیدند شاید هم نشنیدند به هر حال هم به دلیل شروع مجدد پیش دانشگاهی هم به این دلیل که شاید بروم بمیرم دیگه نمی آیم... اومدم از همه ی دوستام همه کسانی که بهم سر می زدند و برام پیغام میگذاشتند اونایی که نمی گذاشتند ... همه خداحافظی کنم... اگر خودکشی کردم شما...
-
می دونی تنهایی هم عالمی داره...
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1384 23:56
هوای تاریک و غم گرفته و ساکت ... کم کم صدای سرمای شب ها آدم رو یاد پاییزی که داره بی سر و صدا خودشو به سمت ما می کشه می اندازه... زمان از هر وقت دیگه ای آروم تر میگذره و منتظر منه که این مدت که ازش عقب افتاده ام رو جبران کنم... توی تنهایی خودم غرق شده ام و حتی صدای حرکت ماشین ها هم منو از خودم بیرون نمی کشه حتی حضور...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1384 23:45
یک سری پیغام های این مدت را پاک کردم! دوباره افسردگی به سراغم اومده اینبار خیلی شدید تر دعوتم می کنه به گوشه ی اتاقم و منم به حرفش گوش نمی دهم... لعنتی خوب کارشو بلده به بهونه ی کتاب خوندن نقاشی روی دیوار ... بهم میگه اینها که چیزی از افکار تو نمی فهمند پس چرا وقتتو با اینها صرف می کنی ؟ بهترین روز های فعالیت مغزت رو...